خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده پروانه شماعی‌زاده

تاریخ انتشار : 1397/11/29 - 10:34

 کد خبر: 13063
 964 بازدید

شهیده پروانه شماعی‌زاده

پروانه شماعی‌زاده از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود.پس از پیروزی انقلاب در کمیته امداد و جهاد سازندگی مشغول به کار شد.با آغاز جنگ تحمیلی،از روز پنجم مهرماه سال۱۳۵۹ در درمانگاه شهید نجمی واقع در بوستان شهر سرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد. آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضور بهیاران است…


نام : پروانه
نام خانوادگی : شماعی‌زاده
تاریخ تولد : ۱۳۴۳/۰۵/۱۵
محل تولد : قصر شیرین
تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۱۲/۲۵
نحوه شهادت : بمباران هوایی توسط رژیم بعث عراق

وی ۱۳ ساله بود که همراه با عده‌ای از دوستان و همکلاسی‌هایش به جلسات مذهبی- سیاسی راه یافت. پدرش نقاش بود و به خاطر بازار کار بهتر، مدتی به «سرپل ذهاب» مهاجرت کردند.
پروانه آنجا هم به فعالیتش علیه رژیم شاه ادامه داد و به همین خاطر، مدیران و معلمانش به او تذکر دادند که در مدرسه فعالیت‌های سیاسی نداشته باشد؛ اما او در مخالفت با رژیم شاه، با استدلال با آن‌ها بحث کرد. مشاجره پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگر دانش‌آموزان نیز با او همراه شدند و مدرسه را به تعطیلی و تحصن کشاندند.
پس از پیروزی انقلاب در کمیته امداد و جهاد سازندگی مشغول به کار شد. با تشکیل نهضت سوادآموزی،اولین دوره تدریس سوادآموزی را در زادگاهش برپا کرد و ۱۵ ساله بود که معلم روستای «دارتوت» شد.
با آغاز جنگ تحمیلی،از روز پنجم مهرماه سال۱۳۵۹ در درمانگاه شهید نجمی واقع در بوستان شهر سرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد. پدرش هم خبرنگار روزنامۀ اطلاعات شده بود و وقایع مربوط به جنگ را برای روزنامه گزارش می‌کرد.
هر چند خانواده‌اش شهر جنگ زده سرپل ذهاب را ترک کرده و به کرمانشاه رفته بودند اما به خاطر حملۀ دشمن، فرصت نکرده بودند هیچ وسیله‌ای برای زندگی با خودشان ببرند. پروانه یک بار که عده‌ای از مجروحان را با آمبولانس به کرمانشاه برده بود برایشان چند دست رختخواب برد.
نیروهای عراقی پیشروی به سرپل ذهاب نزدیک شده بودند. قرار شد مجروحان به پناهگاه زیرزمینی منتقل شوند و پرستاران و امدادگران زن نیز درمانگاه را ترک کنند و به خانه‌هایشان برگردند.
دختران و زنان امدادگر و پرستار مشغول جمع‌آوری وسایل شخصی‌شان بودند اما آرامش پروانه آن‌ها را با به تردید انداخت. او مثل روزهای قبل، مشغول پرستاری و رسیدگی به مجروحان بود.
یکی از آنها به پروانه گفت: پروانه مگر دستور را نشنیده‌ای؟ باید به عقب بگردیم. هیچ می‌دانی اسیرشدن به دست عراقی‌ها و تحمل شکنجه‌های آن‌ها کار هر کسی نیست؟. به فکر خودت و خانواده‌ات باش.
پروانه داروی یک مجروح بدحال را داد و نگاهی از سر دلسوزی به او انداخت و گفت: این‌ها را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمی‌توانم.
پزشکان هر قدر با او صحبت کردند، زیر بار نرفت. تعدادی فشنگ و نارنجک را محکم به کمرش بست و گفت: حاضر نیستم به هیچ قیمتی شهر را ترک کنم. یکی از پرستاران به گفت: ما از شهادت نمی‌ترسیم.
خبر آمد که عراقی‌ها نزدیک‌تر شده‌اند ولی پروانه همچنان مجروحان را مداوا می‌کرد. حدود یک سال از شروع جنگ گذشته بود که پروانه خواستگارانش را یکی یکی به بهانۀ اینکه تمایلی به ازدواج ندارد ، رد کرده بود. می‌خواست ازدواج ،دست و پایش را برای خدمت نبندد.
هفتم شهریورماه سال۱۳۶۰ ، علی اصغر از او خواستگاری کرد. او معلم آموزش و پرورش و بسیجی بود. داوطلبانه آمده بود جبهه و اعزامی از اسدآباد همدان بود. در پادگان ابوذر سرپل ذهاب از پروانه خواستگاری کرد.
از پادگان ابوذر تا خط مقدم فاصلۀ زیادی نبود. پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند بنابراین از او خواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند برای دوساعت با هم محرم شوند.
علی اصغر تدریس را رها کرده بود و می‌گفت: قصد دارد تا پایان جنگ، سنگر دفاع از اسلام و انقلاب را ترک نکند. آنچه او می‌گفت همان آرمان و اعتقاد پروانه بود. در همان صحبت کوتاه مطمئن شد علی‌اصغر همان مرد آرزوهایش است و به همین خاطر به خواستگاری‌اش جواب مثبت داد. علی اصغر وقت خداحافظی گفت: چند روز دیگر عملیاتی در پیش داریم و اگر شهید نشدم با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد وان شاالله پس از جنگ به قم خواهیم رفت و درس طلبگی خواهیم خواند.
علی‌اصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذر ماند. شب همان روز چاره‌ای نداشت. باید با خودش کنار می‌آمد که او ماندنی نیست.
چهار روز بعد خبر آوردند که علی اصغر و ۱۲ نفر از دوستانش در حمله به ارتفاعات «قراویز» سرپل ذهاب به شهادت رسیده‌اند و پیکرهای آنان در فاصله بین نیروهای خودی و عراقی‌ها جا مانده است.
روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد. روزهای نامه‌های بی‌جواب. همه می‌گفتند که علی اصغر شهید شده است اما او به آمدنش امید داشت و به همۀ خواستگارانش جواب رد می‌داد.
به زیارت امام رضا(ع) رفت. همان جا خواب دید که شهید رجایی به دیدار او آمده است. در خواب به پروانه فرموده بود: علی اصغر پیش ما است. او در باغی سرسبز و خوش آب و هوا است. نگران او نباش.۱۱ ماه بی‌خبری پایان یافت. پیکر علی اصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند. رفتن مردی که قرار بود مرد زندگی‌اش باشد، او را برای شهادت بی‌تاب‌تر کرد. نشست و وصیت‌نامه‌اش را نوشت.
درسال۱۳۶۱ همراه یکی دو نفر از خانم‌های رزمنده به عنوان بهیار برای حضور در کاروان حجاج انتخاب شد. آماده رفتن به سفر بودند که خبر آمد عملیات شده است. از طرف سپاه اطلاعیه‌ای صادر شده بود که نیاز فوری به حضور بهیاران است. پروانه مانند دیگران به جهاد رفت ولی دوستانش به حج.
پس از آزادسازی قصرشیرین( زادگاهش) بر خاک پاکی که خون هزاران شهید آن را از آزاد کرده بود ، سجده کرد . شهر پاکسازی شد و خط مرزی جلوتر رفت.
درمانگاه نیز به جلوتر انتقال پیدا کرد. در شهر خانه‌ای نمانده بود تا بتوانند در آن استراحت کنند. پروانه را با گروهی از خواهران به کرمانشاه انتقال دادند و او در بیمارستان آیت‌الله طالقانی کرمانشاه مشغول کار شد.
تا نیمه‌های سال۱۳۶۳ نیز همان جا ماند. بعد با عنوان مأمور به جهاد سازندگی تهران رفت و از آنجا دوباره به کرمانشاه منتقل و در گروه پزشکی جهاد عازم خدمت به روستاهای محروم شد.
رفت منزل یکی ازآشنایان که به او سر بزند. مدتی بود که آن‌ها سرپرست خانواده‌شان را از دست داده بودند. می‌خواست دختر کوچک‌شان را ببرد و برایش چیزی بخرد. چهار روز به عید نوروز سال۱۳۶۷ مانده بود. هدایایی را برای آن‌ها خرید و عازم منزل دخترک شد که غرش هواپیمای بعثی و به دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر ، پروانه را به آرزویش رساند.

منبع : ایسنا


برچسب ها : , , , , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه