خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده صدیقه رودباری

تاریخ انتشار : 1398/04/03 - 17:37

 کد خبر: 14077
 635 بازدید

شهیده صدیقه رودباری

شهیده سال ۵۹ به بانه اعزام شد. آنجا در نبرد کردستان با نیروهای انقلاب همکاری می کرد.آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که “اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پر می کنیم”.سرانجام در همان سال توسط منافقین به شهادت رسید .

 

 

نام : صدیقه
نام خانوادگی : رودباری
نام پدر: رحیم
وضعیت تاهل : مجرد
تاریخ شهادت:۲۸/۵/۱۳۵۹
نحوه شهادت: اصابت گلوله
گلزار و محل شهادت : شهر بانه کردستان

پشت تیربار ایستاده بود و به اطراف نگاه می کرد. دور و برش چند نفر دیگر هم بودند. همه صورت هایشان را بسته بودند و فقط چشم هایشان پیدا بود. چشم هایی که حسابی اطراف را می پاییدند.دو روز خانه نیامده بود، حالا هم روی پشت بام مدرسه پیدایش کردم. جلو رفتم و صدایش زدم. خسته بود و این خستگی به چهره اش حالت دیگری داده بود. همین که نگاه می کردی، چشم هایش خبر از حادثه ای بزرگ می داد. از آن حادثه هایی که سال ها بعد آدم را یک لحظه به فکر فرو می برد، به فکر همان نگاه.
عضو انجمن اسلامی مدرسه بود و همیشه در حال فعالیت. یک لحظه آرام و قرار نداشت. با دانشجویان دانشگاه علم و صنعت محل را در دست گرفته بودند و تشکیلاتشان را هدایت می کردند. او هم بیشتر در مدرسه بود. حالا همان مدرسه در محله نارمک تهران به نام خودش است؛ «پیش دانشگاهی شهید صدیقه رودباری». یک روز صبح عده ای نظامی ریختند داخل حیاط مدرسه. می خواستند او را با خودشان ببرند. بچه ها از کلاس ها به حیاط آمدند و دورش را گرفتند. صدیقه جلوی فرمانده شان رفت و گفت: «می خواهی من را ببری؟» و بلافاصله سیلی محکمی به صورت آن سرباز زد. بچه ها شروع کردند به داد و فریاد و گفتند صدیقه تنها نیست، باید همه ما را ببرید. سربازان رژیم با شرمندگی برگشتند.

از طرف انجمن اسلامی دائم برای فعالیت های جهادی اعزام می شد. شعارش این بود که نباید در خانه بنشینیم بگو ییم که انقلاب کردیم. باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به همه برسانیم.
بعد از حادثه هفدهم شهریور، صدیقه حالت عجیبی پیدا کرد. هیجان و احساسی که تا آن موقع مثل خون در رگ هایش جاری بود، حالا پرخروش گشته بود و او را زندگی عادی و روزمره دور می کرد. دیگر به خرید و تفریح و میهمانی اهمیت نمی داد. انگار از عالم تعلقات هجرت کرده بود به سوی فنای در معبود. می گفت دیگر چطور می توانم راحت زندگی کنم، در حالی که آن روز از خون مردم جوی های آب و خیابان ها پر شده بود.
هربار که برای تظاهرات و درگیری ها با برادرش بیرون می رفتند، خدا خدا می کردیم زود برگردد. دلمان شور می زد، نکند بلایی سرش بیاورند. خیلی دلیر و شجاع بود و این برای یک دختر چهارده ـ پانزده ساله در آن روزها یعنی: به زودی مهر مرگ بر پرونده زندگی اش می زدند.

خانواده و دوستانش آخر هفته صدیقه را در کهریزک یا در بیمارستان معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. هیچ کس طاقت دیدن وضعیت آن بیماران را نداشت. اما صدیقه می رفت آن ها را شست وشو می داد و به امورشان می رسید. پر دل و جرأت بود. به همین خاطر دنبال کارهای کوچک نمی رفت.

۵ خرداد سال ۵۹ به بانه اعزام شد. آنجا در نبرد کردستان با نیروهای انقلاب همکاری می کرد. هر بار موقع رفتن ساکش را پر از کتاب های شهیدان دستغیب و مطهری می کرد تا برای مردم روستاهایی که پاکسازی می شوند کلاس های عقیدتی بگذارد. در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانومها  بود.علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می رفت.آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که “اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پر می کنیم”.

آن اواخر می دیدیم شب ها تا دیروقت بیدار است، مشغول قرآن خواندن یا نوشتن. صبح ها کنار رختخوابش پر از یادداشت بود. بعدها فهمیدیم که در مورد امام، شهدا، انقلاب ایران و فلسطین شعر می گوید و در دفترش می نویسد.

خواهرش در ان روزها خواب دیده بود که اقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند وبا خودش می برد .از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتند ایشان امام زمان بودند..تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود…

در نامه ای به یکی از دوستانش که مسلمان نبود و اصلاً به خدا عقیده ای نداشت، نوشته بود: «یک ماه دیگر این نامه به دست تو می رسد، آن وقت من دیگر زنده نیستم و پیش خدایی هستم که تو او را انکار می کنی. می خواهم بگویم خدا وجود دارد، نه مثل وجودی که من و تو داریم.»
روزهای سختی بود. طعم گس آن شب ها موقع خواب زیر زبانت می دوید. نمی دانستی خوب است، شیرین است یا نه… وقتی به آسمان نگاه می کردی و دنبال ستاره ات می گشتی احساس می کردی چقدر به آن بالاها نزدیکی. اما زمین هنوز تشنه بود. خون هایی باید قطره قطره راهنمای مسیر آسمان می شد و بودند کسانی که ستاره شان را زود پیدا کردند و رفتند، یکی شان هم صدیقه بود.

در روزهای حضورش در سپاه بانه ،فرمانده اطلاعات سپاه بانه ،شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد.محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که “چرا ازدواج نمی کنی؟”گفته بود:”هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام .من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیب ها ،حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد…”ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد…

۲۸ مرداد سال ۵۹، روزی بود که صدیقه  ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته و استراحت می کردند.در همین هنگام دختری وارد جمع ۳ نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از ۳ ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که “هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است…”
پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت،محمود با چهره ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت وبا حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع اظهار داشت”بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.شاید  خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود…”

حدود ۲ ماه بعد،در ۱۴ مهر سال ۵۹ ،محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند،ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت .او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد.افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست ،بلکه محمود خادمی  فرمانده اطلاعات سپاه بانه است،پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم و کینه خود،قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند.وبه این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود”عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود…”

 عجب روزی! بانه عزاداری عمومی شده بود. زن ها و دخترهای کوچک گریه می کردند و صدیقه را بر سر دست های دلشان تشییع می نمودند. پاسدارها می گفتند سه ساعت بیشتر زنده نبود و بعد…
همان روز وصیت نامه و تعدادی از عکس هایش گم شد. آخر منافقین کار خودشان را کردند. دو ماه بعد، مهرماه ۱۳۶۰ جای صدیقه در کلاس خالی بود.

حمید تنها کسی بود که همیشه می گفت اولین نفری که صدیقه را ببیند من هستم. دل همه ما برایش تنگ شده بود، اما حمید طور دیگری بود. آخر هم مزد دلتنگی های برادرانه اش را در مهران گرفت. عملیات کربلای یک، حمید را برد تا اولین نفری باشد که صدیقه را در آستانه بهشت ملاقات کند.

 

مردم در این دوره از تاریخ
یخ بسته اند
در این رنج و اسارت
دست و پا را بسته اند
نه بوی خون، نه بوی دود، نه بوی مسلسل
پس من به کجا می روم؟ من کیستم؟
تو باید حماسه بیافرینی
همچنان که حسینیان آفریدند
دست های کوچکمان
صدای دشمنان را در گلو خفه می کند
به یادم داشته باش
راهم را ادامه بده
من شهیدم…
(شهید صدیقه رودباری)

 

 

منبع :

۱.پایگاه اطلاع رسانی حوزه
۲. فارس
۳. زنان شهید


برچسب ها : , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه