خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده زهرا(اکرم) نوش آبادی

تاریخ انتشار : 1397/06/31 - 22:41

 کد خبر: 612
 861 بازدید

شهیده زهرا(اکرم) نوش آبادی

  نام : زهرا نام خانوادگی : دهقانی نوش آبادی نام پدر: عبدالحسین تاریخ تولد:۱۳۴۹/۱/۱ محل تولد: کاشان تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۴/۲۵ محل شهادت: قم نحوۀ شهادت: انفجار بمب از طرف منافقان مزار شهید: گلزار شهدای کاشان «در خاک سرزمین عشق آرام آرام قدم بر می داشتم. تو را دیدم که در خون پاک و مطهرت […]

 

نام : زهرا
نام خانوادگی : دهقانی نوش آبادی
نام پدر: عبدالحسین
تاریخ تولد:۱۳۴۹/۱/۱
محل تولد: کاشان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۴/۲۵
محل شهادت: قم
نحوۀ شهادت: انفجار بمب از طرف منافقان
مزار شهید: گلزار شهدای کاشان

«در خاک سرزمین عشق آرام آرام قدم بر می داشتم. تو را دیدم که در خون پاک و مطهرت طواف می کردی. پرسیدم: «این طواف ازآن کیست؟»گفتی: «ازآن خدا!»گفتم: «محور اصلی کجاست؟»گفتی: «به سوی خدا!»گفتم: «برای قرب اوکدام راه نزدیکتر است ؟»گفتی: « طواف عشق در خون!»
« شهیده زهرا دهقانی درسال ۱۳۶۵ برای زیارت حضرت معصومه به اتفاق خانواده اش عازم شهر مقدس قم می شود. خواهرش معصومه دهقانی در مورد روز حادثه می گویید: «می خواستیم برای زیارت به شهر قم برویم با کمک خواهرم وسایل سفر را آماده کردیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در بین راه می گفتیم و می خندیدیم. انگار خدا هم می خواست که ما از آخرین سفر دسته جمعی مان لذّت ببریم. به شهر مقدس قم که رسیدیم. وقت اذان ظهر بود. مکانی برای استراحت پیدا کردیم و شب را هم همانجا ماندیم. روز بعد قرار شد. به اصفهان برگردیم. بیست و پنجم مرداد ماه بود مصادف بود با عید سعید قربان، نماز عید که تمام شد وسایلمان را جمع و جور کردیم و آماده رفتن شدیم. هنوز حرکت نکرده بودیم که برادرم به طرف خواهرم رفت و گفت: «آبجی آیینه داری؟»
خواهرم دستش را داخل کیفش برد و آینه جیبی اش را با یک شانه کوچک به او داد. برادرم موهایش را شانه زد و کمی عطر هم به خودش زد و با تبسم زیبایی که بر لب داشت در آینه نگاه کرد و ‌گفت: «خب وضو هم که دارم.!» همگی به راه افتادیم. می خواستیم دوباره به حَرم برویم و پس از نماز و زیارت به طرف اصفهان حرکت کنیم. داخل بازار، نزدیک حرم بودیم که خواهر زاده ام گفت: «مامان تشنمه.»خواهر و برادرم ایستادند تا به او آب بدهند. در همین حین صدای انفجار مهیبی بلند شد و در یک چشم بر هم زدن همه چیز را به هم ریخت. جلوی چشمانم تیر و تار شد. آتش و دود اطرفم را گرفته بود و چیزی پیدا نبود. ما که در محل انفجار بودیم هر کداممان به گوشه ای پرتاب شدیم. من هم به گوشه ای پرت شدم؛ ولی از هوش نرفتم. فکر کردم زمین زیر و رو شد. می دیدم که همه هراسان به این طرف و آن طرف می دویدند و همهمه می کنند. نگاهم را به اطرافم انداختم. هیچ یک از افراد خانواده ام را ندیدم. صدای مرگ بر منافق و الله اکبر به گوشم می خورد. دوباره اطرفم را نگاه کردم. انگار همه افراد خانواده ام گم شده بودند. از ترس داشتم سکته می کردم. زیرا تا آن زمان چنین صحنه ای را ندیده بودم و لحظه ای از خانواده ام جدا نشده بودم. روحیه ام را پاک باخته بودم. فقط گریه می کردم. یکی دو بار تلاش کردم که سرِ پا بایستم اما هر بار که نیم خیز می شدم. دوباره روی زمین می افتادم و گریه می کردم. در همین حین یک نفر از راه رسید و گفت: «دخترم تو مجروح شدی؟»با هِق هِق گریه گفتم: «نه آقا!» امّا او توجّهی به حرف هایم نکرد و از روی زمین بلندم کرد و به طرف ماشین بردم. فریاد زدم وگفتم: «منو کجا می بری ؟»گفت: «نگران نباش می برمت بیمارستان !» در بین راه همین طور که داد و فریاد می کردم و می گفتم: «ولم کن نمی خوام بیام بیمارستان! یهو چشمم به پدر و مادرم افتاد. خواهر و برادر زاده ام هم با آنها بودند. پدرم به طرفم دوید وگفت: « باباجون! نگران نباش تو رو می برند، بیمارستان. منم بقیه رو پیدا می کنم و می آیم پیشت.»چند لحظه ای ساکت شدم و سوار ماشین شدم. بین راه همش بی تابی می کردم. راننده گفت: «دخترم چرا این قدر بی تابی می کنی؟ مامان و بابات تو راهند. میاندشون.»بعد اشاره کرد به دو نفر دیگری که داخل ماشین بودند. یعنی مراعات حال اینها را بکن. یک نفرشان پسر جوانی بود. او روی صندلی جلو بود و به خاطر سوختگی زیاد رمقی برایش باقی نمانده بود و دیگری دختر جوانی که روی صندلی عقب، کنار من خوابیده بود. او هم مجروح شده بود.
داخل ماشین پر از خون شده بود که از آن دو جوان می رفت. حالشان خیلی وخیم بود. معلوم بود که آخرین لحظات عمرشان را می گذرانند. نگاهی به خودم انداختم. خون زیادی از پایم می رفت و بی حس بودم. سعی می کردم داخل ماشین را نگاه نکنم. چون وقتی چشمم به خونهای کف ماشین می افتاد، بیشتر می ترسیدم و داد و فریاد راه می انداختم. همان طور که گریه می کردم و آرام و قرار نداشتم، دوباره راننده از من خواست تا ساکت شوم. برای چند ثانیه ای ساکت شدم و آرام کنار صندلی ام را نگاه کردم و خودم را کمی آن طرف تر کشاندم تا جوانی را که کنارم بود اذیت نکنم. همین طور که یواش یواش آن طرف تر می رفتم زیر چشمی، نگاهی به او انداختم. در یک لحظه به خود آمدم. دیدم جوانی که کنارم هست، لباسش آشناست. کنجکاو شدم و نگاهی دوباره به او انداختم. متوجّه شدم خواهرم زهرا است باورم نمی شد. حیرت زده شده بودم نمی دانستم چکار کنم. بی اختیار فریاد کشیدم و گفتم: «آقا تندتر …آقا تندتر.» راننده با تعجب پرسید: «چی شد اونو شناختی؟»با گریه گفتم:«آره! اون خواهرمه خواهش می کنم تندتر برو.»
زهرا، در حالی که چشمانش را به سختی باز و بسته می کرد. نگاهی به من کرد و از گوشه چشمش یکی دو قطره اشک سُر خورد و پایین ریخت من که در آن لحظه به هیچ چیز جز نجات جان خواهرم، فکر نمی کردم. مدام او را نگاه می کردم و به راننده می گفتم، تندتر برو…..!
بالاخره. به بیمارستان رسیدیم. ماشین توقّف کرد و امدادگران در ماشین را باز کردند و ما را با برانکارد به اورژانس انتقال دادند. قبل از این که خواهرم را روی برانکارد بگذارند دوباره با دقّت او را نگاه کردم. چادر نداشت حس کردم از این که چادر ندارد. ناراحت است، چادرم را برداشتم و روی سرش انداختم با نگاهش به من فهماند که از کار من خوشحال شده است. او را به همراه آن پسر جوان که حدوداً بیست و هفت سالی سن داشت بردند و بعد به سراغ من آمدند و مرا هم داخل بخش بردند. هر چه نگاه کردم خواهرم و آن پسرجوان را ندیدم. وقتی خودم را تنها دیدم احساس دلتنگی کردم پرستارها وقتی متوجّه شدند خون زیادی از پایم می رود،‌ فوراً مرا به اتاق عمل بردند.بعد از عمل خانمی که داخل اتاق بود در حقّم مادری کرد و تا فردا که خانواده ام پیشم آمدند از من پرستاری کرد. روز بعد روی تخت خوابیده بودم که صدایی به گوشم خورد. گریه می کرد و می گفت: «مامان …مامان …!»
با شنیدن صدا بلند شدم، نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم. دنبال صاحب صدا می گشتم که چشمم به او افتاد. همچنان مادرش را صدا می زد نگاهش کردم ولی نشناختمش! به طور عجیبی سوخته بود و سرش به اندازه یک توپ، بزرگ شده بود از مژه و ابرو و موهایش اثری نبود. چشمانش هم سوخته بود و نمی توانست جایی را ببیند.خوب نگاهش کردم. بازهم نشناختمش. باهاش حرف زدم یکی دو کلمه که جواب داد، بی اختیار صدا زدم:«فهیمه، فهیمه عزیزم تویی؟» بدون این که بخواهم، فقط تکرار می کردم، فهیمه…فهیمه…!
این جمله را چندین بار تکرار کردم و از حال رفتم. وقتی به خود آمدم. دیدم فهیمه دختر سه ساله خواهرم با دست و سر و صورت سوخته کنارم خوابیده است همان آقایی که مرا به بیمارستان آورد پیشم آمد و گفت: «اونو می شناسی؟» با صدای هِق هِق گریه گفتم، آره! اون دخترخواهرمه، آدرس و مشخصات منزل خواهرم را پرسید و گفت: «حال، فهیمه خیلی وخیمهِ. باید اونو فوراً به تهران ببریم تا در بیمارستان سوانح و سوختگی بستری بشه.» مادرم دنبال فهیمه رفت. با رفتن آنها دوباره احساس تنهایی کردم. انگار تمام غم های عالم توی دل کوچکم جا گرفته بود. آرام آرام گریه می کردم. همان خانمی که از من مراقبت می کرد با دستمال اشک هایم را پاک می کرد و دلداریم می داد. شب شد اما چه شبی؟ تا صبح بیدار ماندم و ناله کردم. از درد پا و از غم تنهایی می نالیدم. هم برای خودم و هم برای فهیمه و خواهرم اشک می ریختم.
یاد شب قبل افتادم که همه درکنار هم بودیم، می گفتیم و می خندیدیم. خوش بودیم و خبر از لحظه بعد نداشتیم. غافل از این که امشب هر کداممان در گوشه ای در این بیمارستان، مجروح و بستری میشویم. لحظه ها می گذشت اما به سختی. بی خبری از حال بقیه بیشتر رنجم می داد مدام از خود می پرسیدم: «چرا این طور شد؟ چرا فهیمه؟ چرا خواهرم زهرا؟ چرا من؟ خدایا این چه اتّفاقی بود که برایمان افتاد.» صبح شد ولی انگار سالها از این اتّفاق گذشته بود. از آن خانمی که مراقبم بود، خواستم که مرا به بیرون اتاق ببرد. مرا روی ویلچر نشاند و بیرون برد. از اتاق که بیرون آمدم مادر شوهرخواهرم را دیدم او را صدا زدم. کنارم آمد و گفت: «خواهرم با دو فرزندش احمد و علیرضا داخل اتاق بغلی بستری هستند.» از او خواستم که مرا به اتاقشان ببرند تا آنها را ببینم. وارد اتاق که شدم احمد، پسر خواهرم را دیدم که روی تخت خوابیده بود. رنگش پریده و پاهایش سوخته بود هنوز بدنش خون آلود بودم به دستش سِرُم وصل بود. توان حرف زدن نداشت. از او پرسیدم: «پس مامان کو؟»گفت: «رفته پانسمان.!»دقایقی بعد در باز شد و بیماری را با برانکارد داخل اتاق آوردند همراهش یک کودک خون آلود بود. خوب که نگاه کردم دیدم. خواهرم است با رنگ پریده و پاهای پانسمان شده سرش را هم پانسمان کرده بودند چشمانش پر از اشک بود. صدایش گرفته بود. علیرضای یک ساله هم کنارش بودگوشش را پانسمان کرده بودند. با دیدنشان انگار دنیا پیش چشمم تیره و تار شد سرم را روی بالش گذاشتم و با گریه گفتم: «خدایا این دیگه چه وضعیه؟»
وقتی خواهرم نگاهش به من و احمد افتاد. اشک از گوشه چشمش سرازیر شد. معلوم بود چیزی را از من پنهان می کند از حال من جویا شد. گفتم: «خوبم.» پرسیدم: «حال زهرا چطوره؟»گفت: « خوبه»
نگاهم به خواهرم بود. دیدم، دوباره خواهرم آرام آرام گریه می کند. گفتم: «چرا گریه می کنی؟»گفت: «چیزی نیست سرم درد می کنه.»
فهمیدم چیزی را از من پنهان می کند به رویم نیاوردم. خوابیدم و هزار فکر و خیال پیش خودم کردم.

عروج ملکوتی
«ساعت ۲ بعد از ظهر، چند نفر از فامیل برای عیادتمان به بیمارستان آمدند. ساعت ملاقات که تمام شد خداحافظی کردند و رفتند به مادرم گفتم: «چرا هیچ کدام شان پیش ما نماندند؟!» مادرم سعی کرد با حرف هایش مرا سرگرم کند تا خوابم ببرد ولی من غافل بودم و نمی دانستم. صدای گرفتۀ مامان و آشفتگی فامیل و اشک های صبورانه خواهرم همه و همه به خاطر از دست دادن خواهر و برادرم بود و از همه مهمتر غافل از این که آن جوان سوخته داخل ماشین برادرم بود یعنی هر سه نفرمان در یک ماشین بودیم و من فقط خواهرم زهرا را شناختم و برادرم حسن را اصلاً نشناختم. وقتی متوجه موضوع شدم و فهمیدم که آنها به شهادت رسیده بودند. از خانواده ما دو نفر شهید و پنج نفر مجروح شدند. برادرم قبل از این که به شهادت برسد قرار بود به جبهه اعزام شود ولی یکی از دوستانش به او گفته بود: « تو تازه از جبهه برگشته ای و چند بار دیگه هم به جبهه رفته ای، بگذار این بار من به جایت برم. » برادرم قبول کرد و همراهمان آمد. اما تقدیر به ما فهماند که شهادت هم می تواند، همه جا باشد. خواهرم نیز همیشه آرزوی شهادت داشت و در جواب نامه های برادرم که از جبهه می فرستاد می نوشت: «ای کاش من هم پسر بودم تا با شما به جبهه می آمدم و شهید می شدم تا این که سرانجام به آرزویش رسید.»

ما را به خـدمـت رسیدن سـخــت اسـت
دیدن همه، تو را ندیدن سخت است
می گفت شهیدی دم آخر که حسین(ع)!!
جان دادن و کربلا ندیدن سخت است

منبع : زنان شهید


برچسب ها : , , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه