خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده سودابه احدی

تاریخ انتشار : 1397/09/09 - 15:59

 کد خبر: 12287
 1198 بازدید

شهیده سودابه احدی

در روز ۲۸ دیماه سال ۱۳۶۵ واقعه ای هولناک، شهر سنندج را بر سر اهالی اش آوار کرد. در آن روز مردم مشغول زندگی عادیشان بودند که ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی در آسمان شهر ظاهر شدند و با بمب های ویرانگر و اهدایی دولت های غربی، شهر را به تلی از خاک و آتش و دود تبدیل کردند.

نام : سودابه
نام خانوادگی : احدی
تاریخ تولد : ۱۳۳۴/۴/۳۱
محل تولد : سنندج
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۸
محل شهادت : بمباران هوایی شهر سنندج توسط حزب بعث عراق

شهیده سودابه احدی در خانواده ای متدین و با فرهنگ در سنندج به دنیا آمد. فضای خانه از فرهنگ دینی و آداب و رسوم دینی سرشار بود و پرورش یافتن در این فضا و تلاشی که پدر و مادر برای تربیت سودابه از خود نشان می دادند، باعث شد از کودکی با قرآن آشنا شود و همین آشنایی با سرچشمه وحی الهی بود که دخترک نوپا را برای قبول مسئولیت ها آماده می کرد.
دوران تحصیل را در زادگاهش سپری کرد و موفق به اخذ دیپلم در رشته ادبیات شد. او از دوران نوجوانی به شغل معلمی علاقمند بود و به همین خاطر در سال ۱۳۵۸ به استخدام آموزش و پرورش درآمد و خود را به یکی از روستاهای محروم دیواندره رساند. این فصل از زندگی معلم جوان، با تاخت و تاز گروه های معاند و ضد انقلاب همزمان بود.
احزاب سیاسی با هر کسی که کوچکترین علاقه و پیوندی با نظام اسلامی داشت مخالف بودند، خصوصاً مأموران دولتی و نهادها انقلابی را به جرم ارائه خدمات به مردم محروم منطقه، با اعدام های به اصطلاح خلقی! از پیش رو بر می داشتند.
اما عشق یه تعلیم و تربیت در شهید احدی، بر این خطرات پیش رو فائق آمد و سودابه علی رغم تمام مشکلات، وارد روستا شد. در مقابل فداکاری این معلم، اهالی این روستا نیز قدر دان آموزگار فرزندانشان بودند و او را از صمیم دل دوست داشتند.
با وجود تمام مشکلات موجود شهید سودابه احدی علاوه بر تدریس، خودش نیز به تحصیلش ادامه داد و در مقطع فوق دیپلم در دانشگاه مشغول تحصیل شد.
شش سال حضور پر رنگ در روستا و فداکاری های فراتر از شغل معلمی، پیوند عمیقی میان سودابه و اهالی روستا ایجاد کرده بود. ولی پس از اخذ مدرک کاردانی، ناچار بود توان علمی خودش را برای تعلیم دانش آموزان مدارس راهنمایی به کار گیرد و روستای محبوبش را به قصد شهر ترک کند.
خاطره خداحافظی شهید سودابه احدی با اهالی و دانش آموزانی که پای دیوار خانه های روستا ایستاده بودند و اشک می ریختند، هنوز در یاد مدرسه گلی و کشتزارها و تپه های آبادی مانده است و جاده خاکی ده همچنان چشم انتظار بازگشت آموزگار مهربانی است که دوباره با الفبای ساده، درس زندگی و فداکاری را به بچه های آبادی بیاموزد. اما تقدیر گاه برخلاف میل آدمی، سرنوشت دیگری را برای او رقم می زند.
شهید سودابه احدی در سال ۱۳۶۴ به سنندج بازگشت و کار معلمی را در مدسه راهنمایی «مدیری» آغاز کرد.
هنوز چهار ماه از حضور او در مدرسه نگذشته بود که در روز ۲۸ دیماه سال ۱۳۶۵ واقعه ای هولناک، شهر سنندج را بر سر اهالی اش آوار کرد. در آن روز مردم مشغول زندگی عادیشان بودند که ناگهان چند فروند هواپیمای عراقی در آسمان شهر ظاهر شدند و در یک چشم به هم زدن، چندین نقطه شهر را، با بمب های ویرانگر و اهدایی دولت های غربی، شهر را به تلی از خاک و آتش و دود تبدیل کردند.
در این حمله ناجوانمردانه، بسیاری از مردم بی گناه شهر به شهادت رسیدند. سودابه احدی نیز یکی از شهیدان این حادثه تلخ بود، که قیل و قال مدرسه را برای همیشه ترک کرد و خود را در خلوت وصال، به مقام «عند ربهم» رساند.

نقل قول از برادر شهیده :
آن روز صبح، همسرم به اداره رفته بود و من به خاطر کسالت پسرم، ناچار شدم مرخصی بگیرم و برای مراقبت از فرزندم در خانه بمانم. پسرانم علاقه عجیبی به خواهرم (شهیده سودابه احدی) داشتند. پدر و مادرم پیر بودند و سودابه به خاطر آنها ازدواج نکرده بود و با پدر و مادرم زندگی می کرد. آنروز چیزی از رفتن خانمم به محل کارش نگذشته بود که بچه ها طبق معمول سراغ عمه اشان را گرفتند و از من خواستند آنها را پیش عمه اشان ببرم. من که به خاطر مریضی یکی از بچه ها نمی خواستم آنها را از خانه بیرون ببرم، نتوانستم حریفشان شوم و با اصرار بچه ها تسلیم شان شدم و راهی شدیم.
به خانه پدرم که رسیدیم دیدم خواهرم سودابه، خرید کرده و مشغول مرتب کردن خانه است. بچه ها همین که عمه اشان را دیدند از سر و کولش آویزان شدند. مخصوصاً آن یکی که مریض بود، با دیدن عمه اش مریضی از یادش رفت.
بچه ها را پیش خواهرم گذاشتم و برای کاری از خانه بیرون رفتم، یک ساعت نگذشته بود که آژیر حمله هوایی به صدا درآمد. هنوز آژیر قرمز تمام نشده بود که ضد هوایی ها به کار افتاد. در کوچه و بازار ولوله ای بود و مردم در حال فرار به این طرف و آن طرف بودند و به دنبال جان پناه می گشتند. یک آن متوجه شدم زمین زیر پایم می لرزد؛ صدای چند انفجار مهیب زمین و زمان را به هم ریخته بود و شهر در آتش می سوخت. در این لحظه به یاد خانه پدرم افتادم، دلشوره داشتم و نمی دانستم چکار کنم.
با زحمت فراوان خودم را به محله پدرم رساندم، از دور که به خانه پدرم نگاه کردم دیدم خانه سر جایش نیست. پیش خودم گفتم حتماً حالم خوب نیست و محله را اشتباهی آمده ام. ولی نه …کوچه کوچه ماست و محله هم محله ما. اما هرچه نگاه می کردم اثری از خانه خودمان نمی دیدم. مقابل چشمانم در و دیواری دیده نمی شد ولی تا دلت می خواست، آوار روی آوار تل انبار شده بود. نمی توانستم باور کنم که این آوارها، در و دیوار خانه پدرم است که ساعتی پیش از آنجا خارج شده بودم.
هاج و واج داشتم به خرابه ها نگاه می کردم که ناگاه به یاد بچه ها، خواهر و پدرم افتادم، مثل باد از جایم کنده شدم و به طرف خانه خیز برداشتم. همانطور که می دویدم به خودم دلداری می دادم که حانه فدای سرشان، ان شاءالله خودشان سالم هستند. پایم که به حیاط رسید با اسم صدایشان کردم و ناله سر دادم، از سنگ و کلوخ صدا بلند می شد ولی از عزیزانم نه.
هر سه نفرشان شهید شده بودند و جوابم را نمی دادند. بچه هایم برای مهمانی آمده بودند خانه پدرم ولی عمه سودابه، دست آنها را گرفته بود و با هم رفته بودد مهمانی خدا (آقای بهروز احدی _ برادر شهیده).

منبع : پیشمرگ روح الله


برچسب ها : , , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه