خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده شهناز حاجی شاه

تاریخ انتشار : 1398/01/14 - 19:40

 کد خبر: 13366
 1275 بازدید

شهیده شهناز حاجی شاه

اوایل انقلاب، نماز اول وقت خواندن، چندان بین مردم متداول نبود، اما شهناز از همان روزهای تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. او برای نمازش لباس جداگانه ای داشت و هر وقت از او می پرسیدم که چرا موقع نماز، لباست را عوض می کنی ؟ می گفت، «چطور موقعی که می خواهی به مهمانی بروی، لباس آراسته می پوشی ؟ چه مهمانی و دعوتی بالاتر از گفتگوی با خدا ؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداوند بندگانش را در آن می پذیرد، پس بهترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است.»

نام : شهناز
نام خانوادگی : حاجی شاه
تاریخ تولد : ۱۳۳۶
محل تولد : خرمشهر
تاریخ شهادت : ۱۳۵۹/۰۷/۰۸
نحوه شهادت : اصابت خمپاره

نقل قول از خواهر ” شهیده شهناز حاجی شاه ” :
شهیده شهناز تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد. با آغاز جنگ و اشغال خرمشهر، در کنار برادرانمان، ناصر و محمد حسین، به دفاع از شهر پرداخت و سرانجام در ۸ مهرسال ۱۳۵۹، یعنی اندکی پس از شروع جنگ به شهادت رسید و جنازه او را در بهشت شهدای همان شهر به خاک سپردیم .

درست است که شهناز فرزند سوم خانواده بود و در هنگام شهادت، بیش از ۲۶ سال نداشت، اما به دلیل شخصیت خاصی که داشت احساس مسئولیت و تعهد زیادش، مورد مراجعه همه ما بود و من حتی لحظه ای از او جدا نمی شدم. او به قدری نسبت به تمام اعضای خانواده و پدر مادرمان احساس مسئولیت می کرد که فرزند بزرگ خانواده به نظر می رسید.
ما ۴ برادر و ۳ خواهر بودیم که غیر از شهناز، دو تن از برادرهایم به نام های محمد حسین و ناصر در خرمشهر شهید شدند.
شاید نسل جدید بگویید که چرا شهدا را طوری توصیف می کنید که انگار آدم های خارق العاده ای بوده اند، به طوری که ما نمی توانیم از آنها الگو برداری کنیم، ولی من در مورد خواهرم حتی اگر اغراق هم به نظر می رسد، می گویم که او شخصیت منحصر به فردی داشت و واقعا با دیگران فرق می کرد.
شهناز کاری را شروع نمی کرد، مگر آنکه آن را به بهترین نحو ممکن تمام کند. او فوق العاده دلسوز و فوق العاده هنرمند بود. با آن سن کم، خیاطی، گلسازی، گلدوزی و تمام این هنرها را به شکل بسیار کاملی بلد بود.
نسبت به زمان خودش، همیشه خیلی جلوتر بود، گواهینامه رانندگی داشت و بسیار عالی رانندگی می کرد، در حالی که در خرمشهر و اصولا شهرستان ها، زن ها چندان نمی توانستند سراغ این کار بروند. تایپ فارسی و لاتین را بسیار خوب می دانست و حتی یک لحظه از زندگی و فرصت هایش را بیهوده از دست نمی داد ؛ انگار می دانست فرصت اندکی دارد و همه چیز را با اشتیاق و سریع یاد می گرفت و مهم تر از همه اینکه به دیگران هم یاد می داد.
ما خانواده پر جمعیتی بودیم و طبیعتا بین خواهر و برادرها اختلاف پیش می آمد، اما شهناز با متانت و تدبیر، بین همه ما صلح برقرار می کرد و در واقع، همه امور را مدیریت می کرد. از کمک به هیچ کس دریغ نداشت و تا جایی که دستش می رسید، گره گشایی می کرد. در این مورد خاطره شیرینی را به یاد دارم. یکی از همسایه های ما برای عروسی به اصفهان دعوت کرده بودند. خیاط تا آخرین لحظه، لباس خانم را آماده نکرده بود و او هم گریه زاری راه انداخته بود که من نمی آیم. بعد از مدت ها یک عروسی دعوت شده ام و لباس ندارم.
خلاصه همین موضوع کوچک، اوضاع زندگی همسایه ما را به کلی به هم ریخته بود و زن و شوهر دائما با هم جنگ و دعوا داشتند. شهناز به آن خانم گفت اگر پارچه داری بده به من برایت لباس می دوزم فردا صبح بیا از من بگیر. شهناز تمام آن شب را بیدار نشست و لباس بسیار مناسبی برای او دوخت و مسئله را به خوبی حل کرد.
از هر چیزی که یاد میگرفت، به نحو احسن استفاده می کرد. در خانه کمک کار مادرم بود و خیلی به او رسیدگی می کرد. دوستان زیادی هم داشت و اعتقادش درباره دوستی اعتقاد جالبی بود.
او هیچ وقت دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمی کرد و با همه جور آدمی رفیق بود. حتی گاهی با کسانی دوستی می کرد که از نظر اعتقادی شباهتی به او نداشتند. وقتی از او می پرسیدیم که چرا این قدر دوست داری؟ می گفت، «دوستان آدم دو جورند. یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده می کنی و دیگر کسانی که آنها از تو استفاده می کنند و در هر دو حالت فایده ای در میان هست.» وقتی از او پرسیده می شد که چرا با کسانی که با تو تفاوت فکر و عقیده دارند، دوست می شوی؟ جواب می داد، «دوستی با کسانی که پایبند به ارزش ها هستند، خیلی خوب است، اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمی دهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمان های تو دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.»
شهناز دیپلمش را که گرفت درس حوزه را شروع کرد. او بسیار فعال بود و انرژی اش تمام نمی شد. در کتابخانه فعالیت می کرد و در عین حال دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود و یک سال قبل از شروع جنگ برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
مادرم تعریف میکردن که یک بار چهل نفر از دختران را برای آموزش دینی به قم برد. بعد هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برد که در آنجا یکی از آنها در رودخانه افتاد و شهناز با زحمت فراوانی او را نجات داد.
پس از پیروزی انقلاب، هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن دیگر، به شکلی کاملا خودجوش، گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها می رفتند و به بچه ها درس می دادند.
یادم هست که هر وقت یکی از دوستانش ازدواج می کرد و یا بچه دار می شد، او که خیاطی و گلدوزی را خیلی خوب بلد بود، همه لباس ها و سیسمونی آنها را می دوخت. بسیار با محبت بود.
اوایل انقلاب، نماز اول وقت خواندن، چندان بین مردم متداول نبود، اما شهناز از همان روزهای تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. او برای نمازش لباس جداگانه ای داشت و هر وقت از او می پرسیدم که چرا موقع نماز، لباست را عوض می کنی ؟ می گفت، «چطور موقعی که می خواهی به مهمانی بروی، لباس آراسته می پوشی ؟ چه مهمانی و دعوتی بالاتر از گفتگوی با خدا ؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداوند بندگانش را در آن می پذیرد، پس بهترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است.»
او هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء، دعای کمیل می خواند و گریه می کرد. وقتی می پرسیدم، چرا گریه می کنی ؟ می گفت، «اگر تو هم معنای این دعا را می فهمیدی، گریه می کردی.»
دوست دارم در انتهای این گفتگو، خاطره جالبی را هم از زبان یکی از دوستانش نقل کنم. روز پنجم مهر ماه ۵۹ بنی صدر به خرمشهر می آید و با ماشین از خیابان چهل متری عبور می کند. اتفاقا آن روز بد جوری شهر را می زدند. بنی صدر شب به اهواز می رود و مصاحبه می کند و می گوید به خرمشهر رفتم. شهر امن و امان بود و مردم نقل و شیرینی پخش می کردند.
شهناز وقتی این را از رادیو می شنود، خیلی عصبانی می شود و می گوید، «شاید این آقا، خمپاره را از نقل و شیرینی تشخیص نمی دهد.» از آن روز به بعد هر وقت صدای انفجار می آمد، شهناز می خندید و می گفت، «نترسیدن، دارن روی سرمون نقل و نبات می ریزن!»
موقعی که جنگ در خرمشهر شدید شد، همه ما به خانه دائیمان در اهواز رفتیم، اما شهناز تاب نیاورد و گفت که همه دوستانش و مردم در خرمشهر هستند و او باید به کمک آنها برود و تنهائی راه افتاد و به خرمشهر رفت.
ما بعد از مدتی که دنبال او رفتیم، دیدیم هر کس ما را که می بیند، یک جوری می خواهد از جلوی چشم ما برود و رو پنهان نمی کند. فهمیدیم که برای شهناز اتفاقی افتاده. شهناز و عده ای دیگر پیش خانم عابدینی قرآن می خواندند. محل کلاسشان هم در خیابان چهل متری بود.
شب قبل از شهادت، خانم عابدینی و شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لباس سفیدی به تن داشته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر انداخته بود. خانم عابدینی میگوید که در این لباس خیلی قشنگ شدی، ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ و گریز فعلی ما دارد؟ شهناز می گوید وقتی انسان خیلی خوشحال است، بهترین لباسهایش رامی پوشد، و بعد هم به بچه ها می گوید بیایید چند عکس یادگاری بگیریم، چون شاید این آخرین عکس ها باشد.
حالات او در آن شب بسیار عجیب بوده. هنگامی که نوبت به نگهبانی او می رسد، خانم عابدینی به او می گوید که برو لباست را عوض کن و پست نگهبانی را تحویل بگیر. شهناز می گوید با این لباس خیلی راحتم. روی آن چادر مشکی به سر می کنم و چیزی معلوم نیست و با همان لباس می رود و نگهبانی می دهد.
روز هشتم مهرماه از شیراز کامیونی می رسد که بار آورده بود و می خواست آنها را در مکتب خالی کند. دخترها منتظر آمدن مردها نمی شوند و خودشان دست به کار می شوند تا بارها را در مکتب بگذارند و بعد تقسیم کنند. مشغول کار بودند که دیدند سر فلکه گلفروشی، عراقی ها خانه سمت چپ خیابان را با خمپاره زدند.
شهناز و دوستش شهناز محمدی همراه بقیه به طرف خانه می دوند تا اگر زنی در آنجا هست، او را بیرون بیاورند که خمپاره ای بین آن دو به زمین می خورد و منفجر می شود. ترکش مستقیما به قلب شهناز می خورد و او همان جا شهید می شود. به قبرستان خرمشهر جنت آباد می گفتند و پادگان دژ هم نزدیک آنجا بود و عراقی ها دائما آنجا را با توپ و خمپاره می زدند و صدای هولناکی داشت.
این قبرستان یک اتاق و ایوان داشت. یادم هست بعضی از جنازه ها به قدری له شده بودند که به اندازه یک بقچه بودند. شهناز را هم در تابوت چوبی گذاشته بودند.
من خیلی دلم می خواست بروم و او را ببینم، اما خیلی می ترسیدم. تا آن روز مرده وکفن ندیده بودم. من از ترسم کز کرده و به ستون ایوان آنجا چسبیده بودم و هر بار که خمپاره می زدند، ستون می لرزید. الان خیلی افسوس می خورم و همیشه به خودم می گویم که ای کاش در آن لحظه می توانستم بر ترسم غلبه کنم و بروم او را ببینم.
خرمشهر طوری است که وقتی زمین را یک کمی می کنید، به آب می رسید. قبر را که کندند، ته آن مشمع پهن کردند که آب بالا نیاید. مامان می گویند موقعی که صورت جنازه را باز کردند، انگار که شهناز راحت خوابیده بود و کوچک ترین نشانه اضطراب و ترسی در چهره او نبود.
مامان خطاب به شهناز می گویند دعا کن که در جنگ پیروز شویم، انقلاب پیروز شود و دل امام شاد شود. برادرهایم با دست روی یک سنگ نام و نشانی شهنار را می کنند و بعدها با همین نشانه ها بود که توانستیم قبر او را پیدا کنیم. یادم هست موقعی که خمپاره می زدند، بعضی از این قبرها شکافته می شدند و جنازه ها بیرون می آمدند و تکه تکه می شدند و دفن دوباره آنها واقعا دردناک بود.

منبع : راسخون


برچسب ها : , , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه