روز سوم جنگ رفتم به جبهه و نیروهای زیادی با خودم برای امداد و کمکرسانی بردم. روز اول رفتیم ماهشهر و بعد رفتیم بوشهر، نوحهخوانی و سینهزنی داشتیم و نماز جماعت را زیر بمباران خواندیم که خودم مکبر شدم. بعد رفتیم منطقه که آنجا تقسیمبندی شدیم و من رفتم بیمارستان پتروشیمی یا بیمارستان ایران- ژاپن. آمبولانس دست خودم بود؛ شب و روز هم برایم فرقی نمیکرد، اصلاً ترسی نداشتم و با آمبولانس همه جا در جاده میرفتم.