خبرهای ویژه
- امروز میخواهم از تنها یادگارت برایت بگویم هر چند میدانم که تو او را میبینی و از دلتنگی هایش آگاهی…
- جمع شدن برای رسیدن به شهدا / اصحاب معرفت در گروهی به نام هم افزایی شهدایی
- عنایات ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در دفاع مقدس
- شهیده اسماء حسین
تاریخ انتشار : 1397/05/17 - 17:31
شهیده ژیلا مقبل
نام و نام خانوادگی : ژیلا مقبل تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۸/۲۱ محل تولد: سنندج تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۶/۸ محل شهادت: روستای رزاب از توابع مریوان نحوه شهادت : بمبارن هوایی رژیم بعث عراق، شهیده ژیلا مقبل روز بیست و یکم آبان ماه سال ۱۳۴۰ در خانواده ای متدین و علم دوست از اهالی سنندج دیده به جهان […]
نام و نام خانوادگی : ژیلا مقبل
تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۸/۲۱
محل تولد: سنندج
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۶/۸
محل شهادت: روستای رزاب از توابع مریوان
نحوه شهادت : بمبارن هوایی رژیم بعث عراق،
شهیده ژیلا مقبل روز بیست و یکم آبان ماه سال ۱۳۴۰ در خانواده ای متدین و علم دوست از اهالی سنندج دیده به جهان گشود. او در میان برادران و خواهران تحصیل کرده اش پرورش یافت و به تأسی از فضای فرهنگی خانه، او نیز برای تحصیل و تربیت علمی، تلاش فراوانی از خود نشان داد. خانواده اش از زمره خانواده هایی است که فرزندان خدمتگزاری به انقلاب تقدیم کرده است.
شهیده مقبل در سال ۱۳۶۰ با رتبه ممتاز در رشته علوم تجربی دیپلمش را اخذ نمود و به عنوان دانش آموز رتبه اول استان انتخاب شد.
پس از گرفتن دیپلم شغل معلمی را برای خود انتخاب نمود و برای تعلیم و تربیت فرزندان این دیار، به روستای «رزاب» مریوان کوچ کرد. وی پس از یک سال خدمت صادقانه و تربیت دانش آموزان، در تاریخ هشتم شهریور ماه سال ۱۳۶۲، بر اثر بمبارن هوایی رژیم بعث عراق، در روستای رزاب، به همراه دو تن از همکارانش به شهادت رسید.
کبوتران مهاجر
امتحانات شهریور ماه بود که خواهرم ژیلا ـ به همراه دو تن از همکارانش به نام های شهیده مهری رزاق طلب و شهید شهلا هادی یاسینی به روستای رزاب رفته بودند تا امتحانت شهریور ماه ها را برگزار کنند. در آن روستا زن میانسالی زندگی می کرد که شوهرش را از دست داده بود و دو فرزند یتیم داشت. ژیلا و همکارانش به این خانواده رسیدگی می کردند و کمکشان می کردند. روزی که به روستا می رسند، با هم به خانه آن زن می روند و مقداری آذوقه برایشان می برند و شب را به اصرار آن خانم در آنجا می مانند.
صبح روز هشتم شهریور سال ۱۳۶۲، ژیلا خیلی زود از خواب بیدار می شود و به کمک دوستانش سفره صبحانه را روی ایوان پهن می کنند. در حالیکه چند لقمه ای بیشتر نخورده اند، چند هواپیمای عراقی وارد آسمان منطقه می شوند و در یک لحظه خودشان را بالای روستای رزاب می رسانند و آنجا را بمباران می کنند. یکی از بمبها درست روی سفره آنها فرود می آید و ژیلا و دو همکارش به اتفاق صاحب خانه و یکی از فرزندانش به شهادت می رسند(آقای همایون مقبل ـ برادر شهیده).
محبوب مدرسه
من نظامی بودم و چند سالی در کرمانشاه خدمت می کردم. سال ۵۶ بود که به سنندج منتقل شدم. برای گرفتن پرونده تحصیلی ژیلا به دبیرستانش رفته بودم که دیدم مدیر مدرسه و معلم های ژیلا از رفتنش خیلی ناراحت هستند. آن روز دبیر زبانشان که یک خانم مسیحی بود، از رفتن ژیلا خیلی ناراحت بود. در دفتر مدرسه بودیم که دبیر زبانش به من گفت: اجازه بدهید ژیلا در همین مدرسه بماند؛ ما به دلیل اخلاق خوب و استعداد خوبی که دارد به او عادت کرده ایم.
البته من نمی توانستم دخترم را بدون خانواده ام آنجا تنها بگذارم. به هر حال پرونده اش را گرفتم و از دفتر بیرون آمدم. داخل حیاط مدرسه بودیم که دیدم همان معلم مسیحی، دنبالمان می آید، از من می خواست که اجازه دهم ژیلا در آن مدرسه درسش را ادامه دهد. وقتی دید خواهشش تأثیری ندارد رو به ژیلا کرد و گفت: ژیلا جان! خودت پدرت را راضی کن که پیش ما بمانی. من مثل چشمهایم از تو مراقبت می کنم.
ژیلا وقتی اصرار معلم زبانش را دید، گریه اش گرفت و بغض کرد. چاره ای نداشتم باید ژیلا را با خودم می بردم. به معلم زبانش گفتم: به شما قول می دهم که گاهی ژیلا را برای دیدنتان به کرمانشاه بیاورم.
ژیلا دانش آموز خوبی برای آنها بود؛ هم با استعداد بود و هم رفتارش با هم کلاسی ها و معلمین و مسئولین مدرسه خوب بود. آنروز دخترم را به سختی از چنگشان درآوردم(آقای احمد مقبل ـ پدر شهیده).
افتخار همه
هر بار که به جلسه اولیا و مربیان می رفتم، به خودم می بالیدم و به داشتن دختری مثل ژیلا افتخار می کردم. معلمین و مسئولین مدرسه همینکه مرا می دیدند، از درس و اخلاق ژیلا تعریف می کردند و به من به خاطر داشتن چنین دختری تبریک می گفتند.
یک روز که برای جلسه انجمن به مدرسه رفته بودم، مدیر دبیرستان مرا بغل کرد و شروع کرد به تبریک گفتن و تحسین کردن من. علتش را که پرسیدم، گفت: به خاطر داشتن دختری مثل ژیلا. ژیلا نه تنها افتخار شماست بلکه افتخار ما هم هست(آقای احمد مقبل ـ پدر شهیده).
تعهد و جدیت
یک روز جمعه در هوای سرد زمستان، که جاده ها هم وضع درست و حسابی نداشت، ژیلا تصمیم گرفته بود که به مریوان برگردد. وقتی آمدیم بیرون، دیدیم خیابان ها هم به خاطر سرمای زمستان خلوت است و عبور و مرور چندانی دیده نمی شود. به ژیلا گفتم هوا خوب نیست. تو هم که مجبور نیستی همین امروز خودت را به مریوان به محل کارت برسانی. بمان تا هوا خوب شود. تازه تو باید به رزاب هم بروی، که جاده اش اصلاً قابل تردد نیست. گفت: بچه های آنجا منتظر من هستند و همه اشان هم عاشق درس و مدرسه هستند. من با آنها قرار دارم و نمی توانم خلف وعده کنم.
خلاصه هرچه اصرار کردم دیدم تأثیری ندارد و او تصمیم گرفته که هر طور شده، خودش را به روستای رزاب برساند. نه فقط آن بار، بلکه همیشه همین طور بود. من به این همه عشق و علاقه او نسبت به مسئولیتش و دانش آموزان غبطه می خوردم(آقای شهرام مقبل ـ برادر شهیده).
حل معما
روزهای جمعه، برنامه دو ساعته ای از رادیو سنندج پخش می شد که طرفداران ریادی داشت. در این برنامه، هر هفته معمایی مطرح می شد و به قید قرعه به افرادی که جواب صحیح داده بودند، جوایزی اهدا می شد. یک بار در این برنامه معمایی طرح کردند که خیلی سخت بود. هر کاری کردم دیدم جوابش را نمی دانم. به ناچار از ژیلا کمک خواستم و او به خاطر هوشی که داشت، معما را برایم حل کرد. جواب معما را برای رادیو فرستادم و صبر کردم که جمعه بعد برسد.
جمعه از راه رسید و من پای رادیو نشسته بودم که مجری برنامه اعلام کرد، این هفته برای معمایی که مطرح کرده بودیم قرعه کشی نداریم. چون از بین جواب هایی که برایمان فرستاده اند، فقط جواب یک نفر درست است و این شنونده خوش شانس، کسی جز آقای فرزاد مقبل نیست. وقتی اسمم را از رادیو شنیدم خیلی خوشحال شدم. ولی جواب معما را ژیلا پیدا کرده بود و من باید از او تشکر می کردم. خلاصه ژیلا با هوش و استعدادی که داشت، برای همه ما الگو بود و من خودم سعی کردم مثل خواهرم باشم، زرنگ و درس خوان(آقای فرزاد مقبل ـ برادر شهیده).
گره گشا
من و ژیلا خیلی با هم صمیمی بودیم و او برایم مثل یک راهنما بود. اگر اشتباهی می کردم با آن کلام سرشار از محبتش، مرا از اشتباه در می آورد و اگر به کمک نیاز داشتم به کمکم می آمد. طوری وابسته اش شده بودم که هرگز تصور این که یک روز از او جدا باشم به مخیله ام خطور نمی کرد.
وقتی خبر شهادت ژیلا را شنیدم، چنان ضربه روحی به من وارد شد، که به مدت چهار سال لکنت زبان گرفتم؛ یعنی از سوم راهنمایی تا سال چهارم دبیرستان نمی توانستم خوب و روان حرف بزنم. تا اینکه وارد دبیرستان شدم و با کلی تقلا و زحمت توانستم، خودم را از زیر این فشار در بیاورم و لکنتم را برطرف کنم.
خواهرم بعد از شهادتش همیشه به خوابم می آمد و من با این خواب ها احساس می کردم که؛ ژیلا می خواهد دوری اش را برایم جبران کند. اینها چیزی جز محبت کردن ژیلا به من نبود(آقای فرزاد مقبل ـ برادر شهیده).
برچسب ها :
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس