خبرهای ویژه
- امروز میخواهم از تنها یادگارت برایت بگویم هر چند میدانم که تو او را میبینی و از دلتنگی هایش آگاهی…
- جمع شدن برای رسیدن به شهدا / اصحاب معرفت در گروهی به نام هم افزایی شهدایی
- عنایات ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در دفاع مقدس
- شهیده اسماء حسین
تاریخ انتشار : 1397/06/23 - 21:23
شهیده سکینه بیگم نیک نژاد
منافقین حسرت دیدن خواهرمان را به دلمان گذاشتند. نام: سکینه بیگم نام خانوادگی : نیکنژاد نام پدر: محمد علی تاریخ تولد: ۱۳۲۴/۰۸/۰۱ محل تولد: خوزستان – بهبهان تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۱۱ محل شهادت: کرج طول مدت حیات: ۳۶ سال حادثه منجر به شهادت : اصابت تیر توسط منافقین مزار شهید: بهشت زهرا(س)-قطعه۲۴-ردیف۱۰۱-شماره۳۹-تهران شهیده سکینه بیگم نیکنژاد […]
منافقین حسرت دیدن خواهرمان را به دلمان گذاشتند.
نام: سکینه بیگم
نام خانوادگی : نیکنژاد
نام پدر: محمد علی
تاریخ تولد: ۱۳۲۴/۰۸/۰۱
محل تولد: خوزستان – بهبهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۱۱
محل شهادت: کرج
طول مدت حیات: ۳۶ سال
حادثه منجر به شهادت : اصابت تیر توسط منافقین
مزار شهید: بهشت زهرا(س)-قطعه۲۴-ردیف۱۰۱-شماره۳۹-تهران
شهیده سکینه بیگم نیکنژاد در خانوادهای مذهبی و فرهنگی متولد شد. پدرش مدتی در اداره داریی مشغول به کار بود و بعد از مدتی به شغل پیمانکاری روی آورد و مادرش خانه دار بود. بعد از پایان دیپلم جهت دوره معلمی به دانشسرای بروجرد میرود.
با گرفتن مدرک کارشناسی در بهبهان در مدرسه مشغول به کار میشود. بعد از ازدواج به دلیل اینکه شوهرش اهل تهران بود، به تهران منتقل شد. سرانجام، در سال ۶۰ چند تن از منافقین هنگامی که در یک اکیپ از تهران به طرف کرج جهت ترور میرفتند وارد مدرسه راهنمایی ترکمان کرج می شوند، سکینه در حالی که برای آوردن آب برای یکی از دانش آموزان به طرف آبدارخانه میرود که در همین حین منافقین به طرف او شلیک میکنند و او را به شهادت میرساند.
با اولین تماس که با خواهر شهید سکینه بیگم نیکنژاد گرفتم مصاحبه هماهنگ شد و خانم اقدس نیکنژاد خواهرش را اینگونه برایم روایت کرد:
سکینه فرزند اول خانواده بود من با او دو سال اختلاف سنی داشتم. از همان کودکی بسیار دست و دل باز بود. باتوجه به اینکه در دوران کودکی بچهها وسایلشان را بسیار دوست دارند و به کسی نمیدهند، سکینه تمام وسایلش را در اختیار ما قرار میداد، اصلا دلبستۀ مال دنیا نبود. گل سر سبد فامیل بود، از نظر اخلاقی بسیار مهربان و با ادب بود و همین ویژگی او باعث شده بود که او مورد توجه همه قرار بگیرد. بچههای کوچکتر خیلی به او علاقه داشتند. از نظر درسی هم از همان ابتدا سخت کوش و درس خوان بود. دوست داشت فرد مفیدی برای جامعه باشد. بلافاصله پس از اخذ دیپلم وارد دانشسرای معلمی بهبهان شد، بعد از دو سال تحصیل در این دانشسرا و مدت کوتاهی تدریس در دبستان بروجرد با وجود اینکه ۱۶ ساعت راه، از بروجرد تا بهبهان توانست مدرک کارشناسیش را در رشته تربیت بدنی بگیرد.
درسش تازه تمام شده بود که محمدتقی به خواستگاریش آمد. محمدتقی کاسب اهل تهران بود و برای دیدن دوستش به بهبهان آمده بود اما پس از آشنایی با خانواده ما و دیدن حجاب و نجابت سکینه به او علاقهمند شد با وساطت خانوادهها در مدت کوتاهی مراسمی ساده برگزار کردند و به تهران رفتند. در محله تهران نو من، آپارتمانی کوچک تهیه کرده بودند. محمدرضا با تولدش برای اولین بار طعم شیرین پدر مادر شدن را به سکینه و محمدتقی چشاند؛ بعد از مدتی با تولد حمیدرضا و پژمان این خاطره شیرین برایشان تجدید شد.
سکینه به دلیل احساس وظیفه، به همراه همسرش به یکی از نقاط مرزی رفت تا کودکان محروم مهرانی را از نعمت معلم بهرمند سازد. تا جایی که به همراه شوهرش برای دختر دانش آموز مهرانی که با پدر نابینایش زندگی میکرد، خانهای ساخت. زندگی در مهران برایشان شیرین بود اما به دلیل شرایط کاری همسرش و شرایط بد آب و هوای مهران به ناچار به تهران بازگشتند. پس از بازگشت به تهران و فروش آپارتمانشان، خانهای در مهرویلای کرج خریدند این اتفاقات با اوج گیری انقلاب اسلامی همزمان شد. سکینه با علاقه زیادی که به امام و انقلاب پیدا کرده بود، با تبلیغ در خانواده و مدرسه به روند انقلاب کمک میکرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشایی مدارس، به سنگر تعلیم بازگشت و معاونت مدرسه راهنمایی ترکمان را به عهده گرفت و در کنارش تحصیل را هم رها نکرد و در مقطع کارشناسی ارشد مشغول به تحصیل شد.
با شروع جنگ تحمیلی، در مدرسه به جمع آوری کمکهای مردمی میپرداخت و سعی میکرد همزمان دانش آموزان را با آرمانها و ارزشهای انقلاب آشنا سازد. تلاش سکینه به قدری به ثمر نشسته بود که برخی دانش آموزان او را «مادر» صدا میزدند.
۱۱ بهمن ۱۳۶۰
آن روز شیفت کاریش بعد از ظهر بود و میخواست زودتر به مدرسه برود تا به نماز جماعت برسد. محمدرضا و حمیدرضا کلاس اول و دوم دبستان بودند و هنوز به خانه نیامده بودند، پژمان، پنج ساله بود. همسرش به خانه آمد و سکینه برایش غذا را آماده نمود و بعد، از او خدا حافظی کرد و به طرف مدرسه رفت. برف شدیدی میبارید. زمانی که سکینه وارد مدرسه میشود. یکی از معلمین به او میگوید در رادیو اعلام کردهاند که گروهی از منافقین با پیکان از تهران به سمت کرج آمدهاند. سیکنه زمانی که موضوع را میشنود، با آرامش برخورد کرده تا موجب اضطراب دانش آموزان نشود.
بچهها در نمازخانه مدرسه جمع شده بودند، سکینه بعد از ورود به نمازخانه از دانش آموزان میخواهد که اذان بگویند، در حین اذان، صدای فریادی از حیاط بلند میشود. همه به بیرون میروند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. یکی از معلمین سراسیمه به سکینه نزدیک میشود و میگوید: زمانی که میخواستم در مدرسه را ببندم دیدم یک زن و مرد مسلح با لباسهای خونی از پیکانی پیاده شدند و به سمت مدرسه آمدند. ناگهان صدای انفجار مهیبی از سمت حیاط مدرسه به گوش میرسد. یکی از دانش آموزان که ناراحتی قلبی داشته است حالش بد میشود. سکینه که نگران ناراحتی قلبی او بوده لیوانی به دست میگیرد و به سوی آبدارخانه میرود. یکمرتبه صدای تیراندازی به گوش میرسد. سکینه غرق در خون به زمین میافتد و به شهادت میرسد. دانش آموزان هم در آن موقع بلند فریاد میزدنند: منافقین لعنتی، مادرمان را کشتند.
منافقین حسرت دیدن خواهرمان را به دلمان گذاشتند.
منابع :
۱.هابیلیان
۲.زنان شهید
برچسب ها : بهبهان , سکینه , سکینه بیگم , شهیده , شهیده سکینه بیگم نیک نژاد , معلم شهیده , منافقین , نیکنژاد
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس