خبرهای ویژه
- امروز میخواهم از تنها یادگارت برایت بگویم هر چند میدانم که تو او را میبینی و از دلتنگی هایش آگاهی…
- جمع شدن برای رسیدن به شهدا / اصحاب معرفت در گروهی به نام هم افزایی شهدایی
- عنایات ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در دفاع مقدس
- شهیده اسماء حسین
تاریخ انتشار : 1397/05/17 - 17:05
نسیم چنگایی
نسیم چنگایی جانباز ۳۶ ساله قطع نخاع گردنی جنگ تحمیلی میان ایران و عراق است که در زمره جانبازان هفتاد درصد به شمار میآید. او در سن هفت سالگی مجروح شد در سنی که هیچ درکی از جنگ برای او وجود نداشت اما مانند هزاران ایرانی بیگناه قربانی زیاده خواهی های صدام شد . نسیم […]
نسیم چنگایی جانباز ۳۶ ساله قطع نخاع گردنی جنگ تحمیلی میان ایران و عراق است که در زمره جانبازان هفتاد درصد به شمار میآید. او در سن هفت سالگی مجروح شد در سنی که هیچ درکی از جنگ برای او وجود نداشت اما مانند هزاران ایرانی بیگناه قربانی زیاده خواهی های صدام شد . نسیم چنگایی هم مانند دیگر قربانیان ، سندی بر اثبات مظلومیت ایران در هشت سال جنگ تحمیلی است.
در ابتدا به خاطر از کار افتادن رشتههای عصبی بخش اعظم فعالیتهای او از کار افتاده بود به مرور زمان و انجام درمانهای مختلف گردن و دستهای او به کار میافتد ولی بعد از گذشت ۲۹ سال هنوز انگشتهای او حرکت نمیکند . او که جزو جانبازان نخبه این دیار محسوب میشود هماکنون دکترای رشته کشاورزی دارد. علاوه بر تدریس در دانشگاه؛ در یک شرکت پژوهشی نیز مشغول به کار است. کارش را مدیون ارسال نامه به دفتر مقام معظم رهبری میداند. بیآنکه انتظار زیادی از زندگی داشته باشد میگوید من هرچه از خدا خواستهام به من داده است اما شاید خواستههای من خیلی بزرگ نباشد. چنگایی معتقد است فکر کردن به نداشتهها لذت داشتهها را هم از آدم میگیرد، به همین خاطر از هر فرصتی برای خوب بودن استفاده میکند.
پدرم مشغول مبارزه با کومله و دموکرات بود که خانهمان بمباران شد
————————————————————
در خرم آباد و در خانه های سازمانی زندگی می کردیم و پدرم نظامی بود. سال ۱۳۶۵ بود که این حادثه اتفاق افتاد . زمانی که پدرم در کردستان مشغول مبارزه با کوموله و دموکرات بود ، خانههای ما بمباران شد و خواهر چهارساله و برادر بزرگتر ۱۰ سالهام شهید شدند. خود من نیز که در آن زمان هفت ساله بودم از ناحیه گردن قطع نخاع شدم. در ابتدا هیچ کدام از اعضای بدنم حرکت نمیکرد و متاسفانه خیلی از رشتههای عصبیم آسیب دیده بود.
گردنم شکسته بود و چون شهر ما از پایتخت فاصله زیادی داشت طول کشید تا مرا به جای درمانی خوبی انتقال دهند. البته بعد از عملی که کردم بهتر شدم گردنم را توانستم در ابتدا تکان دهم و بعد هم دستهایم را اما انگشتهایم تکان نمیخورد. این مدت دیگر یاد گرفتهام که چگونه از دستم استفاده کنم برای مثال وقتی میخواهم بنویسم، خودکار را کف دستم قرار میدهم .
در آن زمان در خانههای سازمانی خرم آباد زندگی میکردیم؛ هفت ساله بودم. آن موقع اوضاع غرب کشور ناامن و شهر نیمه تعطیل بود. در این شرایط که امنیت به حداقل رسیده بود چند روز را در خانه پدربزرگم گذراندیم اما من و برادرم چون به مدرسه میرفتیم بهانه مدرسه را میگرفتیم، بعد از رفتن به خانه در حال لباس پوشیدن بودیم که یک دفعه صدای انفجار آمد؛ مادرم همیشه به ما میگفت هر زمان که صدای انفجار را شنیدید به فضای باز بروید، من نیز با شنیدن صدای انفجار دست مادر و خواهر کوچکم را گرفتم و تا میانه پذیرایی هم آمدیم اما در آنجا منتظر برادرم که در آشپزخانه بود ایستادیم اما بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست. فقط یک بار چشمانم را باز کردم و تنها چیزی که دیدم دود بود و صدای آژیر، دوباره چشمانم را بستم و دفعه بعد که چشمانم را باز کردم دیدم جایی هستم که هیچ شباهتی به خانه خودمان ندارد، شب بود و نور کمی هم در اتاق وجود داشت؛ با صدای خیلی ضعیفی مادرم را صدا کردم اما آقایی به نام آقای ابراهیمی که خودش را از دوستان پدرم معرفی کرد بالای سرم ایستاده بود و به من شرایط را توضیح داد. گفت: «من اینجا هستم تا شما تنها نباشید». هیچ وقت فراموشم نمیشود آن آقا که در آن زمان جزء تجار بازار بود، بدون هیچ منتی هر روز به ملاقاتم میآمد و تا زمان آمدن مادرم به تهران هیچ روزی مرا تنها نگذاشت. من تا زمانی که مادرم بیاید از شهادت خواهر و برادرم اطلاعی نداشتم.
با تجویز نادرست، بدتر شدم/بعد از گذشت سه ماه از شهادت خواهر و برادرم باخبر شدم
————————————————————
مادرم بعد از دو هفته به ملاقاتم آمد. سراغ خواهرم نرگس و برادرم ناصر را گرفتم. او هم در جواب من گفت که آنها خوب هستند و حتی تا مدتها بعد از بستری شدنم چیزی در مورد شهادتشان به من نگفت. من را بعد از ۵۰ روز، مرخص کردند.
در شهرستان در سینه من علامتی زدند به این معنا که این بیمار ضربه مغزی شده است، وقتی در تهران بستری شدم از گردنم عکس گرفتند و دکتر بعد از اینکه فهمید من نخاعم آسیب دیده و گردنم شکسته هرروز گردنم را فشار میداد تا بصل النخاع من قطع شود این کار باعث شد بیشتر و بیشتر نخاعم آسیب ببیند؛ چون گردن من مهره هایش شکسته بوده و نخاع بین آن گیر کرده بود و این فشاری که رویش ایجاد می شد باعث شد تارهای عصبی بیشتر قطع شوند. وقتی می خواستم مرخص شوم مادرم چگونگی مراقبت از من را پرسید که دکتر در جوابش گفت تا ۶ ماه دیگر خوب میشود و شما فقط باید در این مدت گردنش را فشار بدهید. بعد از مرخص شدنم از تهران به یکی از روستاهای خرم آباد رفتیم و در یکی از اتاق های مدرسه آنجا ساکن شدیم. بعد از ۱۰ روز حال من بدتر شد و پدر و مادرم من را به بیمارستان شهرداری بردند که در آنجا دکتر به محض دیدن عکسم، گردنبند طبی به من داد که نخاعم بیشتر از آن صدمه نبیند. مادرم جریان فشار دادن گردنم را که دکتر قبلی توصیه کرده بود، به دکتر جدید گفت و ایشان هم گفت که این تجویز اشتباه است با اینکار بصل النخاع از نخاع جدا میشود و فرزند شما میمیرد این کار را ادامه ندهید.
در تمام این مدت مادرم اصلا نمیگفت که خواهر و برادرم شهید شدهاند حتی او پیش من گریه هم نمیکرد. من هر روز اسم خواهر و برادرم را میآوردم و احساس دلتنگی میکردم. وقتی توانستم دستم را حرکت بدهم؛ مداد را کف دستم قرار میدادم و اسمهایمان را می نوشتم. بعد از اینکه سه ماه در بیمارستان بستری بودم یک روز به مادر و پدرم گفتم فکر میکنم شما چیزی را از من پنهان میکنید که پدرم آنجا به من گفت که ناصر و نرگس شهید شدهاند.
به یک بچه به راحتی نمیتوان گفت قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی
————————————————————
از آنجا که نمیشود به یک بچه به راحتی گفت که تو قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی، پدر و مادرم در مورد وضعیت جسمی من همیشه به من میگفتند تو به زودی خوب میشوی، من هم کار هر روزهام این بود که روزها را برای خوب شدن بشمارم و وقتی موعد یکی از وعدهها به سر میآمد دوباره انتظار من برای وعده بعدی شروع میشد. تا اینکه در سال پنجم ابتدایی از پدر و مادرم خواستم که حقیقت را به من بگویند، آنها هم وضعیت جسمی مرا برایم شرح دادند و گفتند که فعلا درمانی برای آن نیست.
زمانهایی که بازی بچههای دیگر را میدیدم و میدانستم که نمیتوانم آن کارها را انجام بدهم فشار زیادی را متحمل میشدم. از آدمها متنفر بودم و دوست نداشتم در هیچ جمعی حضور داشته باشم، هیچ دوستی نداشتم، مادرم خیلی دوست داشت من اجتماعی باشم و بعضی وقتها دخترهای همسایه را به خانه میآورد تا با آنها صحبت کنم اما من قبول نمیکردم، فقط شبها بیرون میرفتم تا مبادا کسی از من چیزی بپرسد یا به حالم ترحمی کند.
تا اینکه یک اتفاق جالب برای من افتاد، در آن زمان کلاس اول راهنمایی بودم یک روز آقایی را روی ویلچر دیدم که همسن و سال خودم بود دلم برایش خیلی سوخت و یک دفعه دیدم با وجود اینکه من در شرایطی مشابه قرار دارم، اما همان کاری را نسبت به آن پسر انجام میدهم که بقیه در رابطه با من انجام میدهند. از آن روز به بعد فهمیدم ما مردمی عاطفی هستیم و به همین دلیل، دیگر احساسات آدمها را به پای ترحمشان نگذاشتم بلکه به پای عشقشان گذاشتم و دیدگاهم در رابطه با این مسئله تغییر کرد. پس از آن در شلوغترین روزها، شلوغ ترین مکانها را بدون هیچ ترسی حضور مییافتم و همه چیز به مرور زمان برایم عادی شد و هنوز هم همینطور است.
کارشناسی را هفت ترمه، ارشد را با معدل بالای ۱۸ و دکتری را سال ۹۱ تمام کرد
————————————————————
من برای درس دلایل زیادی خواندن داشتم. تا مقطع دیپلم بنیاد شهید شرایطی را برایم به وجود آورد که توانستم معلم خصوصی داشته باشم و زمان امتحانات نیز به آموزش و پرورش رفتم و امتحان دادم؛ بعد از آن در دانشگاه قبول شدم و مقطع کارشناسی را در رشته کشاورزی به مدت هفت ترم به پایان رساندم و بلافاصله پس از آن در مقطع کارشناسی ارشد با معدل ۱۸:۲۰ در رشته زراعت دانشگاه سراسری لرستان فارغ التحصیل شدم. مقطع دکتری را نیز در دانشگاه آزاد گوهر دشت خواندم و سال ۹۱ آن را به پایان رساندم. کار پیدا نمیکردم یکی از دوستان گفت برای آقا نامه بنویس/دو هفته بعد برای کار با من تماس گرفتند
زمانی که دانشجوی دکترا بودم، در دیداری که با رئیس دانشگاه آزاد کرج داشتم به او گفتم که علاقمند کار تدریس هستم و از ایشان خواستم که برایم در دانشگاه کلاس بگذارد. در حال حاضر نیز حدود سه سال است که به صورت حق التدریسی هفته ای چهار تا هشت ساعت در دانشگاه آزاد تدریس می کنم اما خب این شغل محسوب نمی شود. خیلی از جانبازان اصلا دنبال درس نمیروند و نمیتوانند اما من میخواستم در جامعه باشم و نسبت به میزان درسی که خواندهام برای جامعه مفید باشم.
ادامه این روند که کار مشخصی پیدا نمیکردم مرا حسابی افسرده کرده بود. حدود دو سال دنبال کار به هر دری میزدم و کاملا مایوس شده بودم که یکی از دوستان به من گفت برای دفتر مقام معظم رهبری نامه بنویس؛ گفتم فکر نمیکنم اتفاقی بیفتد گفت امتحان کن آقا هیچوقت کسی را ناامید نمیکند. دو هفته بعد آقای اسکندری؛ رئیس سازمان اقتصادی کوثر با من تماس گرفتند و در مورد رشته تحصیلی و کارم از من سوال کردند. بعد از یک هفته به لطف مقام معظم رهبری و آقای اسکندری در شرکت پژوهش کشاورزی سازمان کوثر مشغول به کار شدم.
راه رفتن آخرین مسئلهای است که ما به آن فکر میکنیم/شبها به خاطر مسائل روحی خوابم نمی برد
————————————————————
یک روز دوستی به من گفت که تو چقدر در ماه یا سال به «راه رفتن» فکر میکنی؟ من هم در جواب گفتم که راه رفتن آخرین مسئلهای است که امثال ما به آن فکر میکنیم، واقعا من شاید سالی یک بار هم به راه رفتن فکر نکنم چون مشکلات حاشیهای و آزار جسمی ما انقدر زیاد است که اصلا راه رفتن برای ما در اولویت قرار نمی گیرد. به دلیل قطع نخاع بودن، کل سیستم بدن ما درگیر میشود و باعث به وجود آمدن مشکلات پیچیده ای برای ما میشود، مثلا ما حتما باید بعد از چند سال عمل سیستو پلاستی یعنی پیوند روده به مثانه را انجام دهیم، همیشه دچار عفونت هستیم و تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که با خوردن دارو آن را کنترل کنیم. من و امثال من باید به مقادیر زیادی آب زیاد بخوریم و در این راستا مشکلات خاص خودش را داریم.
درد را به صورت تعرق و لرز حس میکنم
————————————————————
کسانی که قطع نخاع گردنی هستند با کسانی که از ناحیه کمر قطع نخاع شده اند یک فرق بزرگ دارند، ما گردنی ها درد را نمیفهمیم مثلا اگر پا یا کمر که حسی ندارد درد بگیرد من این درد را به صورت عرق میفهمم و بعد از آن میلرزم تازه آن زمان باید بفهمم که این درد برای کجاست که حتی گاهی متوجه هم نمیشوم. مثلاً یک بار انگشت پایم توی کفش خم شده بود شاید به حالت معمول کسی فکرش را هم نکند که این مورد ممکن است دردسری ایجاد کند اما چون به مدت زیادی طول کشیده بود مرا دچار مشکل کرده بود. گاهی باید کلی بگردیم تا متوجه بشویم کدام نقطه بدنمان دچار مشکل است و خیلی از این وقتها متوجه مشکل هم نمیشویم.
انعقاد خونم یکپنجم افراد عادیست/ لخته خون درون پایم مثل بمبساعتی است
————————————————————
بعضی شبها به خاطر مسائل روحی خوابمان نمی برد، کسانی که آسیب روحی می بینند مشکلاتشان خیلی خاص می شود این دردها برای همه امثال من هست اما در آسیبهای گردنی این مشکلات بیشتر است. البته بنیاد جانبازان کمکهای درمانی خوبی به ما از لحاظ درمانی میکند مثلا کارهای درمانی و انواع چکاپ ها برای ما رایگان است یا من وارفالین و یا جوراب واریس مصرف میکنم که هزینه اینها را بنیاد متقبل شده است. انعقاد خون من یک پنجم افراد عادی است و درپایم یک لخته خون قرار دارد به همین علت زندگی من مثل یک بمب ساعتی است و همیشه این ترس وجود دارد که این لخته حرکت کند و باعث سکتهام شود اما به هرحال زندگی است و من اعتقاد دارم تا وقتی آدم زنده است هر روز که آدم بیدار میشود برایش یک روز جدید است.
شبها موقع خواب اول برای صبرم دعا میکنم بعد برای بدتر نشدن شرایط فعلی
————————————————————
من شبها هم وقتی میخواهم بخوابم اول از همه از خداوند صبر، بعد از آن آرامش و شادی میخواهم، و در آخر میگویم خدایا شرایط جسمی من از اینکه هست بدتر نشود. یک موقعهایی انقدر فشار و درد رویم است که نمیتوانم بخوابم آن زمان به خدا میگویم خدایا دیگر بس است و جالب است که خدا دقیقاً بعد از گفتن این جمله حرفم را گوش میدهد. یکبار مادرم به خنده گفت وقتی خدا حرفت را انقدر سریع گوش میدهد از همان اول از خداوند بخواه که دردت را کم کند من هم گفتم که هرکس دایره صبری دارد و خداوند منتظر است که ببیند هرکس چه میزان توان دارد، من هم تا جایی که بتوانم صبر میکنم وقتی توانم تمام میشود از خدا میخواهم که خوابم ببرد.
پدرم گفت باشهادت بچهها و مجروحیت من، ما هم توانستیم در انقلاب سهیم باشیم
————————————————————
پدرم در نیروی انتظامی رئیس عقیدتی سیاسی و در زمان بمباران در کردستان رئیس شهربانی بود و به همین علت در خانه حضور نداشت، آن روز دو بمب زده بودند که یکی از آنها در بازار و بعدی هم در خانه ما خورده بود. وقتی خانه خراب شد تا زمان رسیدن نیروهای امداد مادرم تک تک ما را از زیر آوار بیرون آورد، وی در ابتدا خودش از زیر آوار بیرون میآید و با دیدن تکه ای از لباس خواهرم او را بیرون میکشد و سپس مرا نجات میدهد. ما چهار فرزند بودیم خواهر و برادرم شهید شدند، من مجروح شدم و خوشبختانه برای یکی دیگر از برادرانم هیچ اتفاقی نیفتاد حتی وسایل اتاقی که این برادرم درونش بود سالم ماند. وقتی پدرم بازمیگردد و متوجه حادثه میشود مادرم شروع میکند به گریه کردن و میگوید از امانتهای تو خوب مراقبت نکردم اما پدرم میگوید بالاخره ما هم باید سهمی از این انقلاب داشته باشیم که شهادت این دو بچه و مجروحیت فرزند دیگرمان هم سهم ما از انقلاب است.
به نظر من اغلب زنان کشور نسبت به مردها صبورترند، در دوران دفاع مقدس مسلماً اگر زنان ما صبر و تحمل نداشتند، خانههایشان را امن نمیکردند و مراقب بچهها نبودند و اگر این اطمینان را به مردانشان نمیدادند که در نبودشان مراقب همه چیز هستند، مردها نمیتوانستند به جبهه بروند برای اینکه فکرشان درگیر خانواده می شد اما با این امنیتی که خانم ها ایجاد می کردند مردها با خیال راحت به جبهه می رفتند. علاوه بر اینها بانوانی هم در آن زمان بودند که در جنگ و در پشت جبههها به عنوان بهیار، پرستار یا مسئول امور مختلفی بودند شاید لزوماً همهشان اسلحه در دست نمیگرفتند اما این چیزی از اهمیت کارشان کم نمیکند. از هر زاویهای بخواهیم این مسئله را نگاه کنیم نقش زنان و تأثیرگذاریشان حذف شدنی نیست و تأثیرشان در هر نگاهی حس میشود.
برچسب ها :
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دسته بندی : زنان مجاهد در طول تاریخ