خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده فهیمه سیاری

تاریخ انتشار : 1398/02/20 - 12:41

 کد خبر: 13758
 668 بازدید

شهیده فهیمه سیاری

از بی بند و باری بیزار بود. حجاب وحیای بالایی داشت.”بدم می آید از دخترهایی که بین راه معطل می کنند تا مدرسه پسرانه تعطیل شود و همدیگر را ببینند”. خیلی. اخلاقش خیلی خوب بود. هر چه برای خودش می خواست ، برای مردم هم می خواست. چه خوراک ، چه لباس ، چه علم ، هر چه را که خوب بود ، برای همه می خواست . خیلی مهربان و صبور بود .

نام : فهیمه 
نام خانوادگی : سیاری
استان: کردستان
نام پدر: اکبر
تاریخ تولد:۱۳۳۹/۰۳/۰۱
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۰۹/۱۲
محل شهادت: سقز- بانه

تهران ، سال ۱۳۳۹ بهارسبز و زیبا کم کم دامن پرچین وگلش رابرمی چیند وجاده های زمان را پشت سر می دهد . گلهای یاس و یاسمن و سوسن و نرگس آخرین نفسهای عطرآگین خود را در آغوش فضا پراکنده می کنند که گل سرخی به شکوفه می نشیند و نهالی از خاک وجود سر برمی آورد و شمیم دل انگیز شادی وسرور در فضای باغ خانه می پیچد وحیات سبز و زیبای فهیمه آغاز می شود. فهیمه چون پیچک سبزی در ساقه زمان می پیچد، سبز می شود و اوج می گیرد.
وقتی که نهال ذهنش شکوفه می دهد قدم در بوستان دانش می نهد. سالهای ابتدایی و راهنمایی را با کوشش کودکانه خود و با سربلندی تمام پشت سر می گذارد و گلهای لبخند رضایت را در باغ دل اولیای خانه و مدرسه می کارد. او در مکتب و مدرسه همیشه شاگردی است ممتاز و مودب.ودرسال ۵۷ در رشته ریاضی و فیزیک با معدلی ممتاز از دبیرستان آزرم فارغ التحصیل می شود.
سالهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷، زنجان در تب و تاب انقلاب عشق می سوزد. شهر در بستری از آتش و قیام آرمیده است.مسجد ولیعصر زنجان پایگاه انقلاب در شهر است و فهیمه با حضور سبزش در آنجا گوش جان به زمزه های آگاهی و بیداری سپرده است.
شهیده عشق در سال۵۷ عازم قم می شود (مکتب توحید) حوزه علمیه خواهران مقدمش را گل می ریزد ولی باز دل او آرام ندارد و مرغ جانش حال وهوای دیگری دارد. فهیمه در ۶ آذر ماه ۵۹ کوله بار سفر بر دوش کشید و هجرتی دیگر را آغاز کرد. او بهمراه سه تن از خواهران طلبه ودانشجو کوله بار رسالت را بستند و رو به سوی شهر بانه نهادند ، باشد که قدمی در راستای آگاهی فرزندان مظلوم آن سرزمین بردارند.
فهیمه از طریق باختران عازم سنندج می شود و در تاریخ ۱۴ آذر آنجا را به قصد سقز و بانه ترک می کند. ستون نظامی در ساعت ۵/۴ بعد ازظهر به دیواندره می رسد و آنجا را بسوی بانه ترک می کند. نیروهای تامین جاده جمع شده اند. فهیمه داخل ماشین نشسته و عکس امام (ره) را در آغوش گرفته است.
ناگهان صدای رگبار گلوله درفضا می پیچد. راننده از ناحیه کتف زخمی می شود و در حالی که خون از بدنش جاریست رو به خواهران کرده ومی گوید: سرتان را پایین بیاورید تا دشمن متوجه شما….و هنوز سخنش به پایان نرسیده است که فهیمه به آرامی سرش را بر زانوی دوستش می گذارد.
ماشین از تیررس خارج شده. خواهری که فهیمه سرش را روی زانوی او گذاشته بود برای پانسمان دست یکی از خواهران قصد پیاده شدن می کند که نگاهش به خون سرخ فهیمه می افتد.چشم راست فهیمه چون شقایق سرخی به گل نشسته و او به آرامی وبی صدا بر محمل ملائک بسوی ابدیت بال گشود و راز سجده فرشتگان بر آدم خاکی را فاش نمود و معراج یک زن را به تصویرکشید.

از نکات برگزیده:
از بی بند و باری بیزار بود. حجاب وحیای بالایی داشت.”بدم می آید از دخترهایی که بین راه معطل می کنند تا مدرسه پسرانه تعطیل شود و همدیگر را ببینند”. روزی که قرار بود فرح ، برای بازدید به مدرسه شان برود ، توی دفترچه اش نوشته بود :” گفته اند هر کس حجابش را بر ندارد یا در مراسم شرکت نکند ، از انضباطش کم می شود یا او را اخراج می کنند. با این حال من به هیچ قیمتی دراین مراسم شرکت نخواهم کرد. حتی اگر مرا اخراج کنند.”

 
وصیت نامه شهید فهیمه سیاری:
خدایا !
به من شناختی عطا کن که در پرتو آن از همه وابستگی ها رها شوم.
خدایا !
از درگاهت خواستارم خود را آن گونه به من بشناسانی که خود می پسندی.
خدایا !
خوب شدن ها از طریق خود را به من بنمایان و قدرتی بده که سنجش میان خوب و بد را داشته باشم.
اگر کسی راهی را که مسیر الی الله است ، انتخاب کرد ، با آنکه به آن راه ایمان دارد، باید پیوسته اعمال خود را بررسی کند تا از آن راه انحراف پیدا نکند.
در خود نگریستن ، شهامت می خواهد و لازمه شهامت ، ایمان و آگاهی است که با شهادت به حقیقت می پیوندد.
خدایا !
به همه ما توفیق اطاعت و عبادت عطا فرما.
در پایان اگر به قم بازنگشتم ، از اساتیدم که مرا به دین راه الهی رهنمون شدند ، سپاسگزاری می کنم.
 

شهیده فهیمه سیاری در قامت یک فرزند
گفتگو با محبوبه
برخورد شجاعانه مادر در برابر شهادت فرزندی چنین گرامی چیزی نیست که پس از سال ها از یاد تمام کسانی که شاهد شکیبائی او در فقدان دخترش بوده اند، برود. او که با علاقه ای عمیق از ویژگی های دخترش یاد می کند، از شهادت او به عنوان سند افتخار خانواده نام می برد و سعی دارد همچون آن روزهای دشوار، باز هم بغضش را در گلو بشکند. از کودکی او بگویید.
نزدیک محرم بود که به دنیا آمد . آن موقع تهران بودیم . تابستان ها می رفتیم زنجان، خیلی بچه درس خوان، با اخلاق و مؤدب و مرتبی بود یک بار نشد که ما را مدرسه اش بخواهند یا کسی بیاید و از او شکایت کند.
هم او و هم خواهرهایش خودشان می رفتند مدرسه ، می آمدند و درسشان را می خواندند ، تابستان ها او را می گذاشتیم کلاس. در ظرف یک تابستان ، همه قرآن را یاد گرفت . خانم معلمش می گفت ، «والله من درس ندادم. خودش خواند. من فقط قرآن را خواندم و او گوش کرد و یاد گرفت.» خیلی باهوش بود.

در تهران او را کلاس گذاشتید یا در زنجان؟
ما دیر آمدیم زنجان. اول نظری بود که آمدیم زنجان. در تهران او را به جلسات دینی می بردم. خانم اسکندری به او درس می داد. جمعه ها می رفت حسینیه هفت چنار می نشستیم. موقع تعطیلات و جمعه ها می رفت آنجا.

از درس خواندش می گفتید؟
توی زنجان کلاس ریاضی فیزیک برای دخترها نبود و توی مدرسه پسرانه امیرکبیر ، کلاس برای دخترها گذاشته بودند. فهیمه خیلی ناراحت بود و می گفت که دخترها رعایت نمی کنند . تا توی تهران بودیم ، اصلاً نفهمیدیم چطوری درس خواند ، اما آن سال خیلی ناراحت بود و من پشیمان شدم که چرا اینها را آوردم زنجان.

می گفتم : «چرا این قدر ناراحتی؟»
می گفت: «من مثل همیشه زحمتم را می کشم ، ولی پسر استاندار زنجان توی کلاس ماست و معلم ها هر چه نمره خوب است به او می دهند و نمره مرا درست نمی دهند.» هنوز هم که هنوز است وقتی به یادش می افتم، ناراحت می شوم.
همه اش به خودم می گفتم این چه کاری بود که کردم؟ به خاطر فامیل آمدم زنجان ، ولی این بچه خیلی اذیت شد. سال بعد رفت مدرسه آذر و دیپلمش را گرفت. بعد رفت کنکور داد و نمره هم آورد، ولی گفت که می روم قم الهیات بخوانم. خدا رحمت کند آیت الله مشکینی که آمدند زنجان، دخترها را خیلی تشویق کردند که درس دینی بخوانند. بالاخره هم فهیمه رفت قم.

در تظاهرات انقلاب شرکت می کرد؟
بله، از قم اعلامیه می آورد و به مسجدهای زنجان می رفت. من هم با او می رفتم . بعد از انقلاب هم تابستان ها می رفتیم جهاد برای دروی گندم.

به مردم رسیدگی می کرد؟
خیلی. اخلاقش خیلی خوب بود. هر چه برای خودش می خواست ، برای مردم هم می خواست. چه خوراک ، چه لباس ، چه علم ، هر چه را که خوب بود ، برای همه می خواست . خیلی مهربان و صبور بود .
خیلی از او راضی بودم . یک بار دعا کردم که : «خدایا! بهترین مقام را به او بده.» حالا من توی دعایم، منظورم این دنیا بود ، نگو دعای من طوری مستجاب شده که هم دنیا را برد ، هم آخرت را.
از همان وقتی که مدرسه می رفت، یک جور دیگر بود. یک بار فرح می خواست بیاید مدرسه شان. مدیر مدرسه به فهیمه گفته بود که لباس مرتب و منظم بپوش و بیا جلوی او خیر مقدم بگو . فهیمه زیر بار نرفت و آمد خانه و گفت : «مثلاً می خواهد چه کارم کند؟ اخراجم می کند؟ بکند ! نمره انضباطم را صفر می دهد؟ بدهد».

شما راهنمایی اش می کردید یا خودش دنبال این کارها می رفت؟
خودش می رفت. من اخلاقم تند بود و می آمدم خانه و ناراحت بودم که : « فلانی فلان حرف را به من زد. من می خواستم جوابش را بدهم. چرا ندادم؟» او می نشست و مرا نصیحت می کرد که، «شما هیچ وقت جواب ندهید . خدا خودش جواب را می دهد . شما خودت را کوچک نکن.» امتحان هم کردم ، دیدم راست می گوید.
چه جوری این چیزها را یاد گرفته بود؟
از خدا. هر جا می رفت خدا را یاد می کرد. می رفتیم باغ و گردش. او فکرش اصلاً دنبال کارهایی که بقیه می کردند ، نبود. همه اش می گفت، «مامان! ببین خدا چقدر این درخت ها و طبیعت را قشنگ آفریده.ببین آب چقدر قشنگ است.» هر چه زیبایی می دید، یاد خدا می کرد.
یکی از فامیل های ما بود که سر درد دائمی داشت. به او گفت، «قول بده که نمازت را بخوانی، سر دردت خوب می شود.» او همین کار را کرد و آمد و گفت خوب شدم . قرآن زیاد می خواند و اینها را از قرآن یاد می گرفت. هنوز مدرسه قم نرفته بود که این چیزها را بلد بود. یک بار رفتیم باغ ، یک عده آمدند و نزدیک ما نشستند و نوارهایی گذاشتند که ما را ناراحت می کرد. فهیمه بلند شد و رفت کمی با آنها حرف زد.
نمی دانم به آنها چه گفت که بی سر و صدا و بدون بحث ، ضبطشان را خاموش کردند. ما اصلاً نفهمیدیم به آنها چه گفت. من همه اش می گویم کار خداست.
او یک بنده پاک خدا بود که آمده بود مدت کوتاهی توی این دنیا پیش ما باشد و بعد برود. تابستان یا تعطیلات که می آمد زنجان، یک دقیقه هم خانه نمی ماند و دائماً از این مسجد به آن مسجد و از این کتابخانه به آن کتابخانه می رفت. هیچ دوست نداشت آدم ها با هم قهر باشند و سعی می کرد همه را با هم آشتی بدهد.
گاهی اوقات که دنبال کارهایش می رفت و شب دیر می آمد، من خیلی ناراحت می شدم و اخم می کردم. همین که در باز می کردم و خنده اش را می دیدم، ناراحتی از یادم می رفت و هیچ حرفی نمی زدم.
خیلی خوش اخلاق بود. خیلی هم با سلیقه بود. همه چیزش نمونه بود. آن قدر قشنگ گلدوزی می کرد که حظ می کردم. همه کارها را خوب انجام می داد. برای خودش هم یک جا نماز گلدوزی کرده بود که از من خواستند و دادم به آنها که بردند گذاشتند توی موزه.

شما این کارها را یادش داده بودید؟
نه والله. من خودم اصلاً بلد نیستم. توی مدرسه یاد گرفته بود.

قبل از اینکه بخواهد به کردستان برود به شما خبر داد؟
ما می دانستیم که دارد درس می خواند و ناراحت بودیم که دارد به کردستان می رود. می گفت، «من به آنها کاری ندارم. دارم می روم به بچه ها درس بدهم که راه پدر و مادرشان را نروند.» بعداً فهمیدیم که او خودش می دانست دارد راه شهادت را می رود.
شهید قدوسی به او گفته بود که، «درست حیف است. ادامه بده.» فهیمه گفته بود، «شما در مقابل شهادت، چه چیزی به من می دهید؟» شهید قدوسی گفته بودند، «دخترم! من دیگر با تو حرفی ندارم. راهت را انتخاب کرده ای و برو.»
ما ناراحت بودیم که پسر بزرگ نداریم که برود جبهه. من پشت سر هم صاحب سه تا دختر شدم و توی فامیل به من سر کوفت می زدند. فهیمه خیلی ناراحت می شد و می گفت، «پسر و دختر چه فرقی دارند؟ هر کسی در هر جا که توان دارد می تواند خدمت کند.»
پدرش خیلی ناراحت بود و می گفت، «یک وقت او را اسیر می گیرند یا بلایی سرش می آورند و آبرویمان می رود.» فهیمه می گفت، «ناراحت نشوید، نه تنها آبرویتان را نمی برم که مایه سرافرازی شما هم می شوم.»
یک بار هم یک خانمی آمده بود سر قبرش. ما پرسیدیم، «به چه مناسبت آمده ای؟» گفت : « قبلاً یک بار آمدم سر قبر این شهیده و توی دلم گفتم ، «یعنی چه؟ دختر را چه به این کارها؟
ببین قضیه چه بوده که این رفته آنجا  » «شب او را خواب دیدم که ذهن مرا نسبت به حقیقت آگاه کرد.» آمده بود سر قبر که از او حلال بودی بطلبد.
یک بار آمد خانه و پرسید،«مامان! غذا چه داریم؟» گفتم، «سبزی پلو ماهی داریم.»گفت : «می شود از آن به یک نفر بدهی؟» و یک اسمی را یادآوری کرد. گفتم، «دختر! خدا خیر دنیا و آخرت را به تو بدهد که یادم آوردی.» غذا را کشیدم و برای یکی از همسایه ها که زن فقیری بود و سه تا بچه یتیم داشت، بردم. دائماً فکر و ذکرش دنبال این چیزها بود. دل خیلی مهربانی داشت.

خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟
یک روز پنچشنبه نشسته بودم توی خانه ، فریبا آمد و گفت از سپاه گفته اند بیایید . یکی از دوستان فریبا هم همراهش بود. پرسید ، «شما نمی آیی؟» گفتم : «چرا.» بلند شدم و همراهشان راه افتادم.
وسط راه گفتم: «من نمی آیم. می روم سر خاک شهدا. شما بروید.» آنها رفتند و من رفتم و دیدم دارند شهید کوهساری را دفن می کنند. نشستم و نگاه کردم و بعد به خودم گفتم، «مرا ببین! همین طور ایستاده ام و اینها را تماشا می کنم. اگر مادر شهید نیستم، دست کم با اینها همراهی که می توانم بکنم.»
وقتی برای آن شهید اشک ریختم، دلم سبک شد و با خودم گفتم.«ما که از خانواده شهید نیستیم، دست کم برای شهید گریه کنیم.» برگشتم خانه و دیدم فریبا آمده. پرسیدم، «چه خبر بوده؟» گفت، «به ما گفتند که فهیمه زخمی شده.» گفتم، «این طور نیست. فهیمه شهید شده.» انگار به دلم برات شده بود.
کردستان شلوغ بود و نمی توانستند جنازه را بیاورند . من نگران بودم که از تلویزیون خبر را پخش کنند و پدر و برادر فهیمه که خبر نداشتند، یکه بخورند. برادرش علیرضا هم خیلی کوچک بود و به فهیمه علاقه داشت. درست مثل یک مادر و فرزند بودند. به قدری از شهادت فهیمه ناراحت شد که از آن زمان تا به حال با هیچ کس درباره فهیمه حرف نزده است. خلاصه با خودم گفتم یک جوری باید موضوع را به پدرش بگویم.
وقتی آمد خانه و دید که من چشم هایم قرمز است و گریه کرده ام، کم کم به او فهماندم که فهیمه شهید شده است.

می گویند که خودتان فهیمه را غسل دادید و کفن کردید.
همه اش کار خدا بود ، وگرنه من کجا و این جور کارها کجا ؟ اصلاً اشک به چشم هایم نیامد ، آرام بودم ، خوب بودم. به طور عجیبی به فهیمه افتخار می کردم.
خدا رحمت کند یکی از دوستانمان می خواست او را غسل بدهد. وضو گرفت و به من گفت، «بیا کمک کن او را غسل بدهیم.» نمی دانم خدا چه قدرتی به من داد. خیلی صبور و ساکت بودم. حالا یک کمی بی صبر شده ام. تا چند سال پیش هم همین طور بودم.
یک مدتی است او را به خواب نمی بینم، دل نازک شده ام و وقتی هم درباره اش حرف می زنم، دلم می لرزد. دختر خیلی خوبی بود. خیلی مهربان بود. دلم خیلی برایش تنگ می شود. بچه صبوری بود. نشد که ما حرفی به او بزنیم و او بالای حرفمان حرف بزند.
اختیار خرید همه چیز را به خود ما می داد. هیچ وقت برای چیزی ایراد نمی گرفت. می گفت، «مامان! هرچه شما بخری خوب است.» آدم خیلی از بچه های امروز را می بیند که سر هر چیز کوچکی با پدر و مادرشان یکی به دو می کنند و به خودش می گوید این هم بچه است، او هم بچه بود.
یک بار از قم آمده بود. زنگ زد که فلان ساعت می رسم. پدرش رفت دنبالش. از همان جایی که از ماشین پیاده شده بود تا خود خانه، هزار بار عذرخواهی کرده بود. پدر گفته بود، «دختر جان! وظیفه من است که دنبالت بیایم.» فهیمه گفته بود: «شما هیچ وظیفه ای ندارید که این قدر زحمت بکشید. حلالم کنید.»
همه فامیل ها همین طور. هر وقت اسمش می آید هزار بار می گویند حیف! چه دختری بود. می رفت مسجد. پیرزن ها حمد و سوره شان را غلط می خواندند. به آنها میگفت، «من حمد و سوره ام غلط است. می خوانم برایم درست کنید.»
بعدها می آمدند پیش ما و می گفتند، «نگو که می خواست حمد و سوره ما را درست کند، ولی آن قدر خانم بود که به ما نمی گفت غلط می خوانیم. می گفت خودش غلط می خواند.» نمی خواست دل کسی را بشکند.
یک پسرعمو داشت که خادم امام رضا (ع) بود. موقعی که فهیمه شهید شد، اولین کسی را که زنگ زدم بیاید، او بود. خدا رحمتش کند. چند سال پیش فوت کرد. فهیمه خودش خوب بود، عنایت خدا هم بود. اینجا خانمی هست که اسم مرا گذاشته خوشبخت! دائماً می گوید، «چه کار کردی که دخترت به این مقام رسید؟ مردم ده تا پسر دارند و چنین شأنی پیدا نمی کنند.»
خدا رحمتش کند و شما را هم خیر بدهد که چنین دختری بزرگ کردید.
زمانه هم فرق کرده. آن روزها هر دعایی می کردیم مستجاب می شد. نمی دانم چطور شده که حالا هر چه دعا می کنیم، فایده ندارد؟ یادم هست وقتی رفتیم تهران، از بس عقب خانه گشتیم، خسته شده بودم. وقتی رسیدیم هفت چنار، آنجا یک درخت و یک جوی آب بود. توی دلم گفتم، «خدایا! می شود همین جا یک خانه ای نصیب ما شود؟»
اولین خانه ای که درش را زدیم، برایمان جور شد. نمی دانم چه بلایی سرمان آمد که دعایمان مستجاب نمی شود. نیت ها خالص بودند. لقمه ها قاتی شده اند.

تأثیر شهادت فهیمه بر جوان های زنجان چه بود؟
چند تا پسر بودند که وقتی فهیمه شهید شد، خیلی به غیرتشان برخورد و رفتند جبهه. توی زنجان، شهادت فهیمه خیلی روی جوان ها اثر گذاشت.

بد نیست پدرشان هم خاطراتی را ذکر کنند.آیا صحبت می کنند؟
می گویند تو از قول من خاطراتم را بگو. یکی اش این است که فهیمه در اوایل جنگ آمد پیش پدرش و گفت : «پدر جان! چرا برای جبهه ها کاری نمی کنید؟» حاجی گفت، «کسی اعتبار نمی کند به من پول بدهد.مرا کسی نمی شناسد،»
فهیمه گفت، «بیایید دشت اول را من بدهم، بقیه را هم مردم می آورند.» فهیمه یک دو تومانی می آورد و همان مقدمه ای می شود برای کمک های مردمی.
از برکت آن پول، مردم آن قدر پول دادند که دو تا کامیون پر از آجیل و پسته شد برای جبهه. بعد از شهادتش هم حاج آقا یک کمی در این طور کارها دیر می کرد، فوری فهیمه به خوابش می آمد و تذکر می داد.
یک بار هم آمد زنجان.من می دانستم شب ها برای نماز بیدار می شود. حاج آقا می رود و می بیند فهیمه سر جایش نیست. این طرف بگرد آن طرف بگرد، می رود می بیند توی هوای سرد رفته روی پشت بام خوابیده. می گوید،«دختر چرا آمدی اینجا؟ سرما می خوری.»
جواب داده بود، «آقا جان! الان برادرهای ما توی سنگرها روی برف ها می خوابند. من چطور بروم کنار شوفاژ گرم بخوابم؟»
جنگ که شد، ناراحت بود که چرا امام فرمان نمی دهند که ما هم برویم جنگ؟ می گفت، «هیچ کاری که از دستمان برنیاد، چهار تا زخم را که می توانیم ببندیم و یا برای رزمنده ها غذا که می توانیم درست کنیم. لباس هایشان را که می توانیم بدوزیم.»

دختر برای پدر خیلی عزیز است. حاج آقا چطور شهادت فهیمه را تحمل کردند؟
لطف خدا بود که او هم خیلی صبور شد. تازگی او هم یک کمی مثل من دل نازک شده. یک خاطره شیرین هم دارم. موقعی که فهیمه شهید شد، من لباس هایش را جمع کردم دادم هلال احمر.
شب خواب دیدم یکی از روپوش هایش را پوشیده. گفتم، «فهیمه! این چه کاری بود کردی؟ من این لباس ها را داده ام هلال احمر.» خندید و گفت، «مامان! همه شان رسید به دستم. دستت درد نکند.»
توی زندگی هر چه می خواست به دست می آورد. ندیدم دعایی بکند و مستجاب نشود. اخلاقش کار خدا بود. خیلی پاک بود.

 
شهید فهیمه سیاری در قامت یک خواهر(۱)
گفتگو با فریبا سیاری
خواهر با صداقتی مثال زدنی می گوید که همیشه به اینکه او عاقل تر از همه بود غبطه می خورد. دلسوزی بی بدیل و احساس مسئولیت عمیق خواهر، گره گشای همه مشکلات بود و از همین رو جای خالی او را نمی توان با هیچ تلاشی پر کرد. او به جایگاهی که شایسته اش بود، رسید، اما خانواده از تجربه و درایت او محروم ماند.

از اولین خاطراتی که از خواهران دارید، آنچه را که به یادتان مانده است بازگو کنید.
مادر و پدرم پس از ازدواج به تهران رفتند و ما چهار خواهر و برادر در آنجا به دنیا آمدیم. موقعی که آنها می خواستند در سال ۵۳ به زنجان برگردند ، برادر کوچکم کلاس پنجم بود ، فهیمه راهنمایی می رفت و من هم که یک سال از فهیمه بزرگ تر بودم.
قبل از آن، ما تابستان ها نزد پدربزرگ و مادربزرگم به زنجان می رفتیم. وقتی پدر و مادرم به تهران برمی گشتند،، نزد مادربزرگم می ماندم. یک سال فهیمه که کلاس اول و دوم ابتدایی بود، زنجان ماند و پدربزرگ و مادربزرگم به او قول دادند که پدر و مادرم از تهران می آیند.
فهیمه که انتظار آنها را می کشید، از غصه مریض شد. موقعی که من و بقیه اعضای خانواده رسیدیم زنجان ، پرید بغل مادرم و تکرار کرد، «مامان! همه اش می گفتم پس کی می آیی؟» او که تا آن موقع توی رختخواب بود و تب داشت، به محض اینکه چشمش به مادرم افتاد، حالش خوب شد.
روحیه خیلی حساسی داشت. به مادربزرگم هم نگفته بود که دلم برای مادرم تنگ شده و ریخته بود توی خودش. یک بار هم او را فرستاده بودیم برای خودش شکلات بخرد. توی خیابان چاله ای بود و یک تیر آهنی از آن بیرون آمده بود.
او پایش گیر کرده بود و توی چاله افتاده بود و رانش به آن گیر کرده و به شدت زخمی شده بود. با پای زخمی آمد خانه و به خاله ام گفته بود که شلوارم پاره شده. خاله ام گفته بود غصه نخور، من رفو می کنم درست می شود.
بعد زخم پایش را می بیند که باید سه چهار تا بخیه بخورد و او نگران بود که شلوار نویی که برایش خریده بودند، پاره شده.

 

این حساسیتی که می گویید به شکل شر و شور جلوه می کرد یا آرام بود.
خیلی عاقل بود. من از او بزرگ تر بودم، ولی عقل او خیلی بیشتر از من می رسید. من همیشه به او حسادت می کردم که توی خانواده به عنوان یک بچه عاقل حسابش می کردند و به من می گفتند مثل او باش.

می توانید از این بزرگ تر و عاقل تر بودن، نمونه ای بیاورید؟
پانزده شانزده سال بیشتر نداشت و رفته بود منزل یکی از بستگانمان که چندان آدم های مقیدی به نظر نمی رسیدند. هرچه به او تعارف کرده بودند، از غذای آنها نخورده بود.
صاحبخانه متوجه شده بود که او غذا نمی خورد و گفته بود،«فهیمه خانم! من می دانم چرا چیزی نمی خوری. من کاری به شوهرم ندارم، ولی هر چیزی که در این خانه بیاید، من خمس آن را می پردازم و شما خیالت راحت باشد.«فهیمه وقتی این حرف را که می شنود، از غذای آنها می خورد.

چه شد که دنبال دروس حوزوی رفت؟
ما در خانواده مان فرد معمم نداریم، ولی مذهبی هستیم. پدربزرگ من، یعنی پدر پدرم، تا زمانی که زنده بود پشت ترازو نمی ایستاد و وزن کردن همه چیز را به عهده بقیه می گذاشت و می گفت، «شما پشت ترازو بایستید و سهم من را هر چه که شد، بدهید.» او به مال دنیا حریص نبود و به دنیا کاری نداشت و همین صفت را هم به پدرم منتقل کرده بود.
مادر من از وقتی که در تهران بودیم، در جلسات مذهبی شرکت می کرد. افرادی که در «حسینیه کافی» شرکت داشتند، در جاهای مختلف تهران جلسه می گذاشتند. خانه ما از «حسینیه کافی» دور بود و بیشتر به جلساتی که در جاهای دیگر می گذاشتند، می رفتیم. در آن جلسات، احکام گفته می شد، قرآن تلاوت و ادعیه خوانده می شد.
فضای خانه ما کلاً این طور بود. من کلاس سوم ابتدایی بودم، مدرسه از خانه ما دور بود و پدرم می گفت که باید با چادر بروی. خانواده ما اکثراً فرهنگی و از نظر مذهبی خیلی پایبند بودیم، مضافاً بر اینکه خود شهر زنجان هم به مذهبی بودن شهرت داشت.

خواهرتان بعد از دیپلم به سراغ دروس حوزوی رفت؟
بله، خیلی باهوش بود.البته من باهوش تر بودم، اما پشتکار و پیگیری او را نداشتم، به همین دلیل او بهتر از من به اهدافش می رسید. برنامه ریزی دقیقی داشت. هم مهمانی می رفت، هم تلویزیون تماشامی کرد و هم همه کارهایی را که مقتضای سنش بود، انجام می داد؛ اما برای هر کاری برنامه ریزی داشت و نمی گذاشت برنامه ای فرصت کارهای دیگر را از او بگیرد.

قبل از انقلاب، فعالیت ها و مطالعات ایشان چگونه بود؟
در تابستان سال ۵۶، آقای رضوانی از قم آمدند زنجان، کم کم جوانه های انقلاب زده می شد و آقای رضوانی به طور مخفیانه و بدون این اسم امام را بیاورند، درباره ایشان آگاهی می دادند. ایشان گفتند که در قم برای خواهران، مرکزی برای آموزش مسائل دینی و مذهبی هست.
ما از طریق ایشان با مکتب آشنا شدیم. سال بعد مرحوم آیت الله مشکینی تشریف آوردند و جنب و جوش انقلابی در شهر واضح تر شده بود.

[شهیده فهیمه سیاری در قامت یک خواهر(۱)

چه موقع بود؟
تابستان سال ۵۷. اولین تظاهرات زنان از مسجد «خانم» در بازار شروع شد که فهیمه پرچم آن را به دست گرفت. اخبار تظاهرات تهران و شهرهای دیگر به زنجان هم رسیده بود و برای هر یک از آنها چهلم برگزار می کردیم. در داخل مسجد جنب و جوش و هیجان سخنرانی بود. اما کسی جرئت نمی کرد پرچم را بردارد و راه بیفتد. فهیمه پرچم را برداشت و من و مامان هم در کنارش بودیم.

در آن تظاهرات چه اتفاقی روی داد؟
همیشه رسم بود که آقایان راه می افتادند، این دفعه خانم ها جلو افتادند و بعد آقایان به این صفوف پیوستند. ما از سبزه میدان که راه افتادیم، به پشت سرمان نگاه کردیم و دیدیم که یک جمیعت حسابی راه افتاده است. اول که راه افتادیم سی چهل نفر خانم و سی چهل نفر آقا بودند، ولی هنوز مسافتی را طی نکرده بودیم که جمعیت زیادی پشت سر ما جمع شد. به هر حال این اولین تظاهراتی بود که زنان زنجان راه انداختند.

شما کی به مکتب قم رفتید؟
ما روز ۱۷ شهریور از زنجان حرکت کردیم و به تهران آمدیم که به قم برویم. وقتی به قم رسیدیم، به ما خبر دادند که در میدان ژاله چنین فاجعه ای روی داده است. اول گفتند که هزار نفر کشته شده اند، ولی بعد آمار کشته ها بالا رفت. به هر صورت من و فهیمه و دو نفر دیگر از خواهرها در مکتب توحید امتحان دادیم. من در آنجا قبول نشدم، ولی فهیمه قبول شد.

شما دیپلم داشتید؟
خیر ، ترک تحصیل کردم و رفتم قم برای خواندن دروس حوزوی . فروردین ۵۹ برگشتم زنجان، ثبت نام کردم و دیپلم گرفتم. خانم امینی مکتب علی را دایر کرده بودند و من رفتم و در آن مکتب مشغول به تحصیل شدم. در تعطیلات پنجشنبه و جمعه یا محرم و سایر تعطیلات به زنجان برمی گشتیم. در این آمد و رفت ها، فهیمه اعلامیه های امام را از قم می آورد.
اتفاقاً یک بار یکی از اعلامیه ها را داده بود به دائی ام که فرهنگی هستند. ایشان را در خیابان امیرکبیر گرفته و به ایشان گفته بودند که بیا با این سطل آب و ابر، شعارها را پاک کن.
دائی من برای اینکه جیب هایشان را نگردند و اعلامیه را پیدا نکنند. سطل را گرفته و مشغول پاک کردن شعارها از دیوارها شده بودند. آنها هم از فرصت استفاده کرده بودند و دائماً می گفتند، «شماها هستید که بچه ها را تشویق می کنید که شعار بنویسند.» بنده خدا را تصادفی گرفته بودند.

هنگام پیروزی انقلاب کجا بودید؟
ما در مکتب علی درس می خواندیم و خانم امینی با بچه ها خیلی دوست بودند. ما گفتیم که می خواهیم برویم تهران به پیشواز امام. ایشان گفتند اگر بروید، آن قدر شلوغ است که نمی توانید چیزی ببینید.بهتر است همین جا از تلویزیون، برنامه ها را تماشا کنید. اگر یادتان باشد، همین که آرم تلویزیون نشان داده شد و خواستند ورود امام را پخش کنند، برنامه قطع شد.
ما اعتراض کردیم و یک مینی بوس برایمان گرفتند و ما به مراسم بهشت زهرا رسیدیم. آن روزها همه کارهای مکتب را خود بچه ها انجام می دادند. حتی شاگردان سال های بالاتر، بچه های سال های پایین تر را درس می دادند، فهیمه انباردار بود.
من یک روز رفتم مکتب او را ببینم، مرا برای ناهار نگه داشت و یک دانه تخم مرغ جوشیده برایم آورد. می دانستم که فهیمه چقدر در این موارد حساس است. گفتم، «این تخم مرغی را که به من می دهی، از کجاست و سهم کیست؟» گفت، «نگران نباش، سهم خودم است. من تخم مرغ نمی خورم».ظاهراً معلم نهضت سوادآموزی هم بوده اند.
نمی دانم نهضت در آن موقع به شکل رسمی شروع به کار کرده بود یا نه، ولی چون امام دستور داده بودند که باسوادها به بی سوادها درس بدهند، فهیمه هم این کار را می کرد. دائی کوچک من موقعی که بچه بود ، نمی دانم چه اتفاقی برایش پیش آمد که نتوانست در مدرسه عادی درس بخواند و او را در مدرسه استثنایی هم نگذاشتند و خلاصه درس نخواند.
فهیمه سعی می کرد به او درس بدهد. در مسجد هم به خانم های بی سواد و یا کم سواد ، در هر فرصتی درس می داد. آدمی بود که هر کاری که برای دیگران از دستش برمی آمد ، اعم از مادی و معنوی انجام می داد. اولین باری که برای جبهه آذوقه جمع می کرد، پدرم عضو هیئت های گردآوری کمک های مردمی یا مسجد یا محله نبودند.
فهیمه دو تومان داد به پدرم و گفت ، «شما چرا کاری نمی کنید؟» پدرم گفتند ، «چه کسی به من اعتماد می کند که بیاید پول و اموالش را به من بدهد؟» فهیمه گفت، « این دو تومان را به عنوان دشت اول به شما می دهم ، خودتان هم رویش بگذارید و از بقیه هم کمک بگیرید. خدا کریم است.» پدرم می گفتند، « همان دو تومانی که از فهیمه گرفتم به قدری موجب برکت شد که همه آمدند و کمک هایشان را آوردند و یک وانت پسته و آجیل فراهم شد که برای جبهه ها بردند.»

خواهرتان در چه تاریخی و به چه شکل به شهادت رسید؟
در ۱۲ آذرماه ۵۹، کمی بعد از شروع جنگ تحمیلی. خانم فتاحی از کردستان آمده و گفته بودند که در بانه، دانش آموزان به آموزش و راهنمایی نیاز دارند.
می خواهم از میان شما چند با من بیایند و کمک کنند.خانم فتاحی می گفتند اول که این موضوع را مطرح کردم.
طلاب شور و شوق زیادی نشان دادند که می آییم و عده زیادی دور مرا گرفتند ، اما فهیمه نیامد. فردای آن روز که از خطرات آنجا گفتم ، به تدریج داوطلبان کم شدند و آنهایی که خیلی شوق نشان داده بودند ، همگی رفتند.
روزهای آخر که می خواستم به کردستان برگردم ، فهیمه که قبلاً داوطلب نبود و هر بار هم که مرا می دید درباره آنجا سئوالاتی را می پرسید ، در روز آخر گفت که همراه من می آید. به مامانم پیغام داده بود که شما بابا را راضی کنید .
مادرم سخت نگران بود و می گفت ، «کردستان امن نیست و دائماً پاسدارها و بسیجی ها را می کشند و تو یک دختر جوانی، آنجا امنیت جانی نداری و به تو رحم نمی کنند.» فهیمه گفته بود : «من با بزرگ ترهایشان کاری ندارم. فقط می خواهم بروم به بچه هایشان درس بدهم.»
مامان گفته بودند : « اگر به دست آنها اسیر شوی، معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا می کنی و مایه آبروریزی می شود.»  گفته بود : «مایه سرافرازی و سربلندی تان می شوم که مایه سرشکستگی شما نمی شوم.» بعد هم گفته بود : «از بانه تا کربلا، چهار ساعت راه بیشتر نیست و ما با دوستانمان قرار گذاشته ایم وقتی پیروز شدیم ، از بانه پیاده برویم کربلا.» مامان پرسیده بودند : «می روی کربلا ، مرا نمی بری؟» گفته بود : « شما خودتان می روید ». فهیمه در سال ۵۹ شهید شد. ما در سال ۷۹ یعنی ۲۰ سال بعد، توانستیم مامان را ببریم کربلا.

از نحوه شهادت خواهرتان چه می دانید؟
ظاهراً در روزهای پاییز در راه های بانه و بعضی از نواحی کردستان ، از ساعت چهار بعد از ظهر به بعد حکومت نظامی اعلام می شده، چون گروهک ها شبیخون می زدند. به آنها هم گفته بودند که راه ها ناامن است و حرکت نکنید و بگذارید فردا صبح حرکت کنید . نمی دانم چه کسی گفته بود که ما نیروی نظامی نیستیم و به ما کاری ندارند و خلاصه چهار زن و راننده و پاسداری که جلو نشسته بود، با لندروری حرکت کردند.
دو نفر از زن ها دانشجو بودند و فهیمه و خانم فتاحی هم کنار در ، روبروی هم نشسته بودند . توی دست فهیمه یک قاب عکس امام بوده. راننده می گوید ناراحت نباشید ، کالیبر ۵۰ از پشت سر از ما حمایت می کند. فهیمه به فتاحی گفته بود، «کالیبر پنجاه هزار دست من است.»
فتاحی می گفت : «شب قبل فهیمه خواب دیده بود که دارد قرآن می خواند و با سرعت کارهایش را انجام می دهد که آنها را مرتب کند و از پشت سر ، او را زده بودند ، او در عین حال که زخمی شده بود ، کارهایش را انجام می داد و ورقه هایش را مرتب می کرد.»
فتاحی می گوید : «نکند خیال داری مرا تنها بگذاری و جلوتر از من شهید بشوی. من دارم تو را می برم که کمک کارم  شوی.» به هر حال ماشین را به رگبار می بندند.
گلوله از پشت دست زنی که پشت راننده نشسته بود عبور می کند و مستقیماً به چشم فهیمه می خورد وارد مغز او می شود. فتاحی می گوید، «بی آنکه ناله ای از فهیمه شینده شود، سرش را خم کرد و روی زانوی من گذاشت.
شیشه های قاب عکس امام خرد شده بودند و به پایم فرو می رفتند و خون می آمد و من احساس می کردم خودم زخمی شده ام و این خون پای من است.» آنها متوجه نشده بودند که فهیمه شهید شده.
بالاخره راننده با آنکه زخمی شده بود، آنها را به منطقه امنی می رساند که در آن جا درمانگاه کوچکی بوده. فتاحی به فهیمه می گوید، «بلند شو برویم زخم هایمان را پانسمان کنیم.» که می بیند او تکان نمی خورد.
فتاحی می گوید : « دیدم فهیمه دارد می خندد و نگاهم می کند. نگاه بسیار نافذی داشت.» باورش نشده بود که او شهید شده و به آنها گفته بود او فقط زخمی شده، راننده با اینکه زخمی بوده ، توقف نمی کند و به طرف سقز راه می افتد و فهیمه را به بیمارستان سقز می رسانند. در آنجا میگویند که او مدت هاست که تمام کرده. جنازه فهیمه در روز بعد به زنجان رسید. همان لبخند روی لبش بود و نگاهمان می کرد.

خبر شهادت ایشان را چگونه به شما دادند؟
فهیمه روز چهارشنبه شهید شد. پنجشنبه به من اطلاع دادند که بیا سپاه با تو کار داریم. فهیمه زخمی شده. به مامانم گفتم، «من دارم می روم سپاه ، شما می آیید؟» گفت آره . برای اینکه به سپاه برسیم ، باید از قبرستان رد می شدیم.
مامانم گفت : «من همین جا منتظرت می مانم ، تو برو و برگرد.» توی سپاه معطل شدم . این یکی می رفت ، آن یکی می آمد و من هم کاملاً باورم شده بود که فهیمه پایش زخمی شده است .
فکر می کنم نیم ساعت ، سه ربعی در یکی از اتاق ها نشسته بودم و برادرها می رفتند و می آمدند و هیچ حرفی نمی زدند تا بالاخره یکی از آنها گفت ، «فهیمه شهید شده و اوضاع آنجا هم ناامن است و باید منتظر بمانیم که جنازه را با هلیکوپتر یا قطار یا هر وسیله دیگر به دستمان برسانند.
شما هم بهتر است به پدر و مادرتان خبر بدهید که وقتی جنازه را می آورند ، جا نخورند.» من برگشتم خانه و دیدم مامان هم برگشته. می گفت که جنازه یک شهید را آورده بودند و او هم همین طور که به آنها نگاه می کرده با خودش گفته : « درست است که شهید ، فرزند تو نیست ، ولی چرا این طور بی تفاوت ایستاده ای و تماشا می کنی؟ تو هم برو و با آنها همدردی کن.»
مادرم این حرف را که زد ، من یک کمی آرام تر شدم و گفتم : «مامان! می گویند که فهیمه پایش زخمی شده.» مامان گفت : «نه! فهیمه شهید شده. بیهوده پرده پوشی نکن.»

سال ها از شهادت خواهر شما می گذرد. او در کجای زندگی شما حضور دارد؟
اوایل خیلی حضورش را حس می کردیم ، هر چه دنیا بیشتر درگیرمان می کند ، این حضور کمرنگ تر می شود. هر چه احساس معنویت بیشتری داشته باشیم ، بیشتر احساسش می کنیم.

 

کمکتان هم می کند؟
پدر و مادر من خودشان به جبهه ها کمک می کردند و از بنیاد شهید کمک نمی گرفتند. یک بار آمدند و گفتند مبلغ دویست هزار تومان به شما تعلق می گیرد که مادرم خیلی ناراحت شدند و گفتند : «اصلاً اسم نیاورید. مگر می خواهیم خون بها بگیریم؟»
آمدند زمین بدهند ، باز پدرم و مادرم نگرفتند. یک روز یکی از خواهرها یک جاروبرقی آورد. مامان گفتند : «ما خودمان جاروبرقی داریم و نیازی به آن نداریم.» آن روزها وسایل برقی در بازار نبود و با دفترچه می دادند و مردم برای این وسایل سر و دست می شکستند.
آن خانم گفت : «من مأمورم و معذور. شما بگیرید به هر کسی که دلتان می خواهد بدهید.» مامان گفتند : «ببریم بدهیم مسجد که خادم بیچاره اش با جاروبرقی آنجا را تمیز کند»
خواهرم گفت : «جاروبرقی من قدیمی است. «مامان گفتند : «تو این را بردار ، جاروی خودت را بده مسجد.» خاله ام گفتند: «خادم مسجد طرز کار با جاروبرقی را بلد نیست. جاروی خواهرزاده ام را من برمی دارم که می خواستم جارو بخرم ، پولش را می دهم به شما که بدهید به مسجد.»
خلاصه جارویی که به نام فهیمه گرفته بودیم ، کار سه چهار نفر را راه انداخت. من بی اختیار یاد گردنبند فاطمه زهرا(س) افتادم. همان طور که فهیمه در زندگی سعی داشت از شیوه فاطمه زهرا پیروی کند، پس از شهادتش هم این طوری منشأ خیر و برکت شد.
خواهر دیگر من خیلی زود و وقتی سوم راهنمایی بود ، ازدواج کرده بود و بچه دار نمی شد. مامانم یک شب فهیمه را خواب دیدند که گوشواره بسیار درشتی را به مامانم داد. سالگرد شهادت فهیمه بود که فرزند خواهرم به دنیا آمد.
یک بار هم من فهیمه را خواب دیدم که داریم با هم از پله های عریضی که روی گودال های آن ها آب جمع شده بودند ، پایین می رویم. فهیمه خیلی سبک و راحت راه می رفت، اما من با احتیاط، تا رسیدیم به اتاقکی شیشه ای و در آن با هم نشستیم و غذا خوردیم، بعدها که من در دانشگاه تبریز قبول شدم، دقیقاً همان پله ها را در خواب دیدم و راهی را که به اتاقی ختم می شد. دقیقاً همان مسیر و همان فضا بود؛ در حالی که من قبلاً آنجا را ندیده بودم.

 
و سخن آخر :
به نظر من امثال فهیمه همان کسانی هستند که امام فرمودند که یاران من یا در گهواره هستند و یا دارند بازی می کنند. متولدین سال های ۳۵ تا ۴۵، جوانانی بودند که از همه وجود خود برای اعتلای وضعیت انسان های دیگر می گذشتند.
شما سر خاک شهدا که بروید ، می بینید غالباً تولدشان در فاصله همین ده سال است. به نظر من در شرایط فعلی ، پدید آمدن امثال آنها ممکن نیست ، مگر اینکه باز شرایط به گونه ای درآید که نسلی شبیه آنها پرورش پیدا کند.
فهیمه سراپا نظم، آراستگی، قناعت، وقت شناسی و احساس مسئولیت بود. با اینکه لباس هایش بسیار محدود و مشغله هایش فوق العاده زیاد بودند ، هیچ وقت ندیدم لباس هایی را بپوشد که رنگ آنها با هم تناسب نداشته باشد.
تمام کارهایش با برنامه بود و در هیچ کاری سهل انگاری نمی کرد. درسش عالی بود، گلدوزی می کرد که واقعاً آدم حظ می کرد، خیاطی و هر کاری که زنان دیگر نصفه نیمه انجام می دهند، کامل و به شایستگی انجام می داد و در کارهای اجتماعی و انجام امورخیریه و رسیدگی به دیگران هم در صف مقدم بود. لحظه ای عمرش را به بطالت سپری نمی کرد.
بالاترین خصلت فهیمه خلوص او بود. به اعتقاد من همین اخلاص بود که فهیمه را بالاتر برد. گاهی می شد که مامان یا ماها می گفتیم که فلانی فلان زخم زبان را زده است و ما باید تلافی کنیم و او می گفت : «شما حرفی نزنید و مطمئن باشید که او جوابش را خواهد گرفت. شأن شما بالاتر از این حرف هاست.
به خدا واگذارش کنید. وقتتان را صرف این جور چیزها نکنید.» او واقعاً برای همه الگو بود و اساساً اهل بحث با کسی هم نبود. رفتارش طوری بود که دیگران خود به خود او را الگو قرار می دادند. امر به معروف را به شکلی انجام می داد که احدی از او دلگیر نمی شد و حرفش تأثیر داشت.
در روزهای آخر ، حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود. آخرین ماه رمضانی که آمد زنجان، شب های احیا را با خانم های محل در خانه یکی از آنها جمع شدند. فهیمه جوش کبیر را با چنان لحن عجیبی خواند که هنوز افراد آن جلسه، از شور و حال آن شب یاد می کنند. حرفی را نمی زد، مگر اینکه خودش اولین کسی باشد که آن را انجام می دهد، یادم هست که آن مجلس تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید. وقتی برگشت، مامان عصبانی شد که : «تو خودت بچه و شوهر نداری ، فکر نکردی اینها باید بروند و سحری بقیه را بدهند؟» فهیمه گفت :  «یک شب سحری نخوریم ، طوری نمی شود.
آن قدر شب ها بیاید و برود که ما پرخوری کنیم و بخوابیم، اما امشب را نباید با این امور از دست داد.» سال بعد که فهیمه شهید شد، همسایه ها آمدند و از مامان درخواست کردند که شب های قدر را در خانه ما بگیرند و این مراسم همچنان باقی است و به یاد او هستیم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره ۲۷

موضوع چگونگی اعزام شهید فهیمه سیاری به کردستان از زبان فتاحی:
درشهریور سال ۵۹ ، اداره آموزش وپرورش شهرستان بانه ، ازحوزه علمیه قم ،تعداری از خواهران مبلغ را جهت تبلیغ و فعالیت های دینی وعلمی دعوت نمود. من وخواهران دیگری به آن منطقه اعزام شدیم وخودم حدود ۲ ماه درآنجا فعالیت داشتم.
مجدداً اداره آموزش وپرورش بانه درخواست کرد دوستان دیگری هم اعزام شوند و خود من هم این کمبود مبلغ را احساس می کردم.لذا من به قم برگشتم و وضعیت منطقه را برای دوستان تشریح کردم و از آنها برای اعزام به منطقه دعوت نمودم تعداد زیادی برای این سفر راغب بودند و  البته سوالات زیادی هم مطرح می کردند که پاسخ می دادم.
آن روز گذشت و فهیمه هیچ حرفی نزد و هیچ سوالی نپرسید تا اینک دوسه روز بعد آمد وصحبت هایی کرد وسوالاتی پرسید و گفت من با خانواده ام صحبت کرده ام وتصمیم دارم با شما به منطقه بیایم.
بالاخره چند روزی گذشت و مقدمات سفر را آماده کردیم و در تاریخ ۶ آذر سال ۵۹ به اتفاق فهیمه و ۲نفر از دوستان دانشجوی پیرو خط امام با اتوبوس به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. لحظه وداع و خداحافظی دوستان با فهیمه بسیار عجیب و دیدنی بود.
همکلاسی ها پروانه وار دور فهیمه را گرفته بودند وبه سختی از ایشان جدا می شدند. چون احساس می کردند که دارند یک پشتوانه عاطفی و علمی و صمیمی را از دست می دهند چون فهیمه واقعا شخصیت ممتاز و متمایزی از دیگران داشت.
اتوبوس حرکت کرد. فهیمه در حین حرکت ، یادداشت هایی را می نوشت. یکی از مطالبی که او نوشت این بود : لحظات خوشی نیست هنگام دوری ، عجیب است برایم، بطور محسوسی وابستگی خود را حس می کنم که حتی هنگام فکر ، قلبم را به درد می آورد.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم حدود ۲ ساعت از اذان مغرب گذشته بود. نماز مغرب وعشاء را خواندیم. علیرغم اینکه همه خسته بودند ولی فهیمه با یک لحن صمیمی و مهربان پیشنهاد کرد که زیارت عاشورا را قرائت کنیم.
همه با رغبت استقبال کردند و زیارت عاشوار را قرائت نمودیم. فهیمه چه در سفر و چه در حضر برنامه خاص خود را داشت و راه خودش را پیش می رفت. در مدتی که در کرمانشاه بودیم تحول روحی خاصی در فهیمه بوجود آمده بود و دائم مشغول عبادت یا مطالعه بود.
در ۸ آذر از کرمانشاه به سمت سنندج حرکت کردیم و چند روزی در آنجا منتظر ماندیم تا شرایط حرکت آماده گردد. روز ۱۲ آذرماه به مقر فرماندهی در سنندج رفتیم و ساعت ۲ بعد از ظهر آن روزبه سمت سقز حرکت کردیم و بعد از حدود دو ساعت به منطقه دیوا دره رسیدیم.
فرمانده سپاه دیوان دره به ما گفت خیالتان راحت باشد کالیبر ۵۰ ازپشت سر شما حرکت می کند و محافظ شما هست. فهیمه در جواب فرمانده به عکس حضرت امام که در دستش بود اشاره کرد و گفت کالیبر ۰۰۰/۵۰ با هست و این نشان از عشق و ایمان ویژه او به حضرت امام (ره) بود که در واقع امام همه امید و مقتدای واقعی او بود.
بعد از چند دقیقه که حرکت کردیم خودروی ما مورد اصابت رگبار گلوله دشمن که در اطراف جاده کمین کرده بود، قرار گرفت و کتف راست راننده تیر خورد و مجروح شد.
ولی راننده به مسیر خود ادامه داد. بعد از چند کیلومتر به یک درمانگاه مترو که رسیدیم و راننده خودرو را متوقف کرد. راننده در هنگام شلیک رگبار دشمن به ما گفته بود سرتان را پایین بیاورید و مراقب باشید تا تیر نخورید. بعد از توقف خودرو ، من که تصور می کردم فهیمه به خاطر توصیه راننده هنوز سرش را پایین نگهداشته است.
هر چه او راصدا زدم جواب نداد. سرش را بلند کردم دیدم ازچشم راستش خون می آید و چشم راستش به سمت گلوله ای که به چشم چپش اصابت کرده بود باز بود و لبخند بر لب دارد. همگی متحیر ماندیم این چه دردی است که ناله ندارد و چه مرگی است که جزع و فزع ندارد و البته از مرگی که شهادت و پروازبه سمت دوست باشد جز این انتظار نبود.
سریع پیاده شدیم و فهیمه را روی برانکار گذاشتیم و به طرف درمانگاه بردیم. زمین پر از برف بود ، قطرات خون فهیمه روی برف ها می ریخت ونشان جاودانگی شهید و راه شهادت را ثبت می کرد.
در درمانگاه کسی نبود خودم گوشی را روی قلب فهیمه گذاشتم و پیش خودم تصور می کردم که ایشان زنده است چون هیچ اثری از مرگ را در چهره او نمی دیدم . من و یک نفر از خواهران ، فهیمه را بوسیله یک خودرو ، جدای از ستون نظامی ، به سمت سقز حرکت دادیم و دوباره مورد اصابت رگبار گلوله دشمن قرار گرفتیم ولی زود از محل گذشتیم و خود را بعد از اذان مغرب به بیمارستان سقز رساندیم.
پزشک بعد از معاینه گفت : فهیمه در همان غروب بعد از اصابت گلوله به شهادت رسیده است.
آری شهید فهیمه سیاری در غروب روز چهارشنبه ۱۲ آذر ماه سال ۵۹ مصادف با ۲۴ محرم ، همان ماهی که به دنیا آمده بود ، به شهادت رسید.
زمان شهادت عکس امام را در بغل داشت وخون از چشمش روی عکس می ریخت و آن عکس الان در منزل پدرش موجود است . سپاه منطقه خبر شهادت فهیمه را به خانواده شهید سیاری اطلاع داد و من هم به دوستان خبر شهادتش را دادم. فهیمه چون که بسیار فکور و اندیشمند بود ، راه خدا را با بصیرت انتخاب کرد و با حرکت خود و اهدای خون خود ، مسیر حق را تا آخر پیمود و به وصال دوست رسید.

منبع : پایگاه اطلاع رسانی زنان شهید


برچسب ها : , , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه