خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده فاطمه جعفریان دهنوی

تاریخ انتشار : 1398/02/15 - 11:54

 کد خبر: 13701
 1265 بازدید

شهیده فاطمه جعفریان دهنوی

از روحیۀ بسیار بالایی برخوردار بود و با وجود مشکلات فراوان که سر راهش بود همیشه چهره اش خندان و شاداب بود . چون با عشق به خدا کار می کرد هیچ وقت خسته به نظر نمی رسید . چهرۀ معصومش خبر از پاکی و خلوص او می داد . در تشویق کودکان برای خواندن قرآن چه از نظر مادی و چه معنوی بسیار کوشا بود . می گفت : « اگر روزی به جای این ترانه ها ، مغز بچّه ها را از حق و حقیقت پر کنیم ، آیات دلنشین قرآن جایگزین آن می شود » .

نام :  فاطمه
نام خانوادگی : جعفری دهنوی
نام پدر: مصطفی
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت:۱۳۵۶
محل شهادت: تبریز
نحوۀ شهادت: ترور توسط ساواک
مزار شهید: بهشت زهرا

   
«شهیده فاطمه جعفری و همسرش مرتضی واعظی، طیبه واعظی و همسرش ابراهیم جعفری، محمد جعفری و حسن جعفری، این شش نفر شهدایی هستند که از خانوادۀ ما تقدیم انقلاب اسلامی شده اند. عروسم طیبه با همسرش ابراهیم، دخترم فاطمه و همسرش مرتضی، قبل از انقلاب شهید شدند. محمد و حسن هم در جبهه های جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.
من و همسرم که با هم ازدواج کردیم هر دو مذهبی و دین دار بودیم. بچّه دار که شدیم آنها را از همان کودکی با دستورات دین آشنا کردیم. قبل از انقلاب به اتفاق بچّه هایم اعلامیه های امام را پخش می کردیم وقتی عروس و پسرم فراری شدند در هفته یکی دو بار ساواکی ها به خانۀ ما حمله می کردند و تمام اسباب و اثاثیه مان را به هم می ریختند و با فحش و بد و بیراه و توهین و ناسزا گفتن به امام و بچّه هام زندگیمان را از این رو به آن رو می کردند و می رفتند.
عروس و پسرم به تبریز رفتند تا در آنجا مخفیانه به مبارزاتشان ادامه بدهند وقتی آنها را دستگیر کردند. ساواکی ها فرزند دو ساله شان را با خود به تهران بردند ودر زندان کودکان زندانی کردند ما اصلاً نمی دانستیم بچّه را درکدام زندان بردند و زندانی کردند.

من درآن چند سال بیشتر وقتم را، دَم درِ زندانها گذراندم؛ ولی هیچکدوم از بچّه هایم را ندیدم، زندان اوین، زندان قصر و هر زندانی که احتمال می دادم، بچّه هایم آنجا باشند می رفتم. فقط جواب سر بالا می دادند و می گفتند: «ما از آنها بی خبریم» وقتی با مسئوولین زندان صحبت می کردم.آنها جواب سر بالا می دادند. یک روز داخل ساواک که در خیابان کمال اسماعیل بود.
رفتم و گفتم، می خواهم آقای نادری مسئوول ساواک را ببینم و با او حرف بزنم. اول که راه نمی دادند و کلی بد و بیراه گفتند، بعد هم که گفتند بیا تو مرا بردند داخل اتاقی که یک تخت کنارش بود. وقتی آقای نادری آمد داخل اتاق اول کلی بد و بیراه نثارم کرد. گفت: « تا نگی بچّه هات از کی تقلید می کنن. نمی گم که اینجا هستند یا نه »گفتم: « من از کجا بدونم که از کی تقلید می کنند.» با عصبانیّت از این طرف اتاق به آن طرف رفت و گفت: «که نمی دونی از کی تقلید می کنن، هان»!
گفتم:« نه، نمی دونم. اصلاً از کجا معلوم که آنها اهل نماز بودند!»کمی سکوت کرد و بعد از این که یکی دو پُک به سیگارش زد.گفت: «این صدا رو می شنوی ؟» گفتم:«بله،» صدای جوانهایی بود که توسط عوامل ساواک شکنجه می شدند. یکی می گفت: «آخ دستم» یکی می گفت: « یاحسین» دیگری می گفت: «به خدا من چیزی نمی دونم» با شنیدن صدای آنها دلم ریش ریش می شد.
دوست داشتم قدرت داشتم تا در و دیوار این شکنجه گاه را ویران کنم. اما نمی دانم خداوند چه نیرویی به من داده بود که حتی قطره ای اشک هم از چشمانم جاری نشد. محکم و استوار مثل یک شیرزن ایستادم و گفتم: «بترسید از خشم خدا که یک روزی آه همین جَوانها دامنتان را بگیرد.»
آقایی که گوشۀ اتاق ایستاده بود. با قنداقه تفنگ یکی دو تا به من زد و گفت: «خفه» از خودم ضعف نشان ندادم. وقتی روحیه ام را قوی دید.گفت: «لختت می کنم و روی این تخت می اندازمت و مثل بچّه هات شکنجه ات می کنم» گفتم هر کاری که می خوای بکن. من که عزیزتر از بچّه هایم نیستم که این طور دارند. شکنجه می شوند. گفت: «زبونتو می برم که این قدر بلبل زبونی نکنی؟» گفتم جرأتشو نداری !
وقتی فهمید حریفم نمی شود با قنداقۀ تفنگ چند تا به من زد و از آنجا بیرونم کرد. روزی که مجسمه شاه را پایین کشیدند. من به اتفاق مادرانی که بچّه هایشان زندانی سیاسی بودند. در میدان انقلاب تحصن کردیم. آقایی آمد و گفت: «چرا این جا تحصن کردید؟ بروید منزل آیت الله خادمی اونجا تحصن کنید.» رفتیم منزل آیت الله خادمی، دَر را که باز کردند.
رفتیم داخل خانه، یک خانمی که جزو خدمه بود و آنجا کار می کرد. آمد و ما را که داخل دالان نشسته بودیم. بیرون کرد و گفت: «اینجا جای تحصن نیست. بروید بیرون »
آن روز برگشتیم و بار دیگر به اتفاق مادر دکتر، آیت الله شهید بهشتی و خانوادۀ حجت الاسلام حاج آقا بهشتی نژاد که بعداً همراه بچۀ خردسالی دم درِ منزلشان ترورش کردند و خانوادۀ عده ای دیگر از زندانیان سیاسی همگی رفتیم. منزل آیت الله خادمی و دوباره تحصن کردیم. هر روز یکی از تحصن کنندگان می رفت و غذای یک روز افرادی را که تحصن کرده بودند را فراهم می کرد.
روزی که نوبت من شدکه شام تهیه کنم. رفتم و نان تازه پختم. غذا هم تهیه کردم و با دو عدد هندوانۀ بزرگ که به سختی حمل می کردم. برگشتم. وقت نماز مغرب و عشاء بود که رسیدم به منزل آیت الله خادمی، بلا فاصله ایستادم به نماز، در حین نمازآمدند و تحصن کنندگان را با تهدید متفرق کردند.
وقتی نمازم تمام شد. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. دیدم هیچ کس آنجا نیست. همه رفته بودند. خودم بودم و این همه نان و غذایی که همراهم بود. وسایلم را برداشتم و از آنجا بیرون رفتم. ساعت یازده شب بود. کنار خیابان ایستادم. هیچ ماشینی نگه نمی داشت. بالاخره بعد از کلی معطلی یک تاکسی ترمز کرد.
سوار شدم پول به اندازۀ کرایه نداشتم به راننده بدهم گفتم: «به جای کمبود کرایه ات از این نان ها بردار. راننده یکی دو تا نان برداشت و پرسید: «این وقت شب با این همه وسیله کجا می روی ؟ گفتم این وسایل را برای دخترم می برم ! با تعجب گفت: «این چه دختریه که حاضر میشه. مادرش این وقت شب تک و تنها این همه وسیله رو براش ببره.» سکوت کردم و سر خیابان پیاده شدم و بقیه راه را با سختی رفتم تا به منزلمان رسیدم.
بالاخره انقلاب پیروز شد. امّا بچّه های من آزاد نشدند و به دست ساواک در زیر شکنجه به شهادت رسیدند. بعد از انقلاب گفتند بیاید بچّه را شناسایی کنید رفتیم تهران وقتی بین بچّه ها نوه ام را دیدم شناختم. انگاز او هم ما را شناخت و به طرفمان آمد. آن از خدا بی خبر ها بچّه ها را هم شکنجه کرده بودند وقتی او را تحویل گرفتیم چند عمل روی او انجام دادیم. داخل بینی اش سنگ کرده بودند.
اما در مورد دخترم «شهیده فاطمه جعفریان» بگویم با توجه به این که سن کمی داشت از روحیۀ بسیار بالایی برخوردار بود و با وجود مشکلات فراوان که سر راهش بود همیشه چهره اش خندان و شاداب بود . چون با عشق به خدا کار می کرد هیچ وقت خسته به نظر نمی رسید . چهرۀ معصومش خبر از پاکی و خلوص او می داد . نسبت به دوستانش خیلی مهربان بود او تا جایی که در توانش بود هر کاری که از دستش بر می آمد برای آنها انجام می داد و در مشکلات یاریشان می کرد .
بچّه که بود غذایش را تنهایی نمی خورد سعی می کرد با دیگران تقسیم کند و هرگاه برایش دو دست لباس می خریدم یک دست آن را به نیازمندان می داد . از ۱۰ سالگی در جلسات مذهبی خانم امین و خانم عسگری شرکت می کرد و در برگزاری جلسات مذهبی مخصوصاً قرآن بسیار کوشا بود و دوستانش را به جلسه قرآن و تفسیر دعوت می کرد .
در تشویق کودکان برای خواندن قرآن چه از نظر مادی و چه معنوی بسیار کوشا بود . می گفت : « اگر روزی به جای این ترانه ها ، مغز بچّه ها را از حق و حقیقت پر کنیم ، آیات دلنشین قرآن جایگزین آن می شود » .
در نماز خاشع و در روزه مقاوم و پایدار بود . قرآن زیاد تلاوت می کرد و زیارت عاشورا را با معنی می خواند و برای دیگران هم تفسیر می کرد . به طوری که یک روز که من مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم گفت: « مادر ، معنی آن را می دانی ؟ » گفتم نه گفت: « سعی کن معنی اش را هم یاد بگیری » سپس زیارت عاشورا را برایم خواند و معنی کرد و گفت : «خدایا ! مرا در راه خود و دینی که با دست محمد صلی الله علیه و آله و سلم  بر ما نازل کردی به مقام شهادت برسان .
در برابر مشکلات بسیار صبور و شکیبا بود . به طوری که در طول دو سالی که ابراهیم (برادرش) از دست ساواک متواری بود . هیچ وقت از فراق و دوری او ، لب به شکوه باز نکرد و خم به ابرو نیاورد ؛ ولی هر وقت به محل فرار او که از آنجا متواری شده بود می رسید می گفت :« ابراهیم از اینجا رفت و زندگی برتر را برگزید . ای کاش من هم با او رفته بودم و می توانستم در کنار برادرم بیشتر مبارزه کنم . » تا این که خودش هم رفت و در کنار برادرش هر دو به مبارزه پرداختند.
همیشه امیدوار بود که با پایداری و صبر در مقابل شکنجه های شاهنشاهی بتوانیم ، بر مشکلات پیروز شویم و حق مستضعفان را از این خون آشامان بگیریم .
بیشتر مواقع همراه عروسم شهیده طیبه واعظی ، در جلسات قرآن شرکت می کرد و در مبارزات برادرش ابراهیم جعفریان و همسرش مرتضی واعظی همگام بود و همکاری می کرد تا این که خود در راه اهداف مقدسش به فیض شهادت نایل گشت.

عروج ملکوتی
<<خانم جعفریان می گوید:>> عروس و پسرم، دخترم و دامادم، بخاطر ساواک که در تعقب شان بود. به تبریز رفتند و در آنجا مخفیانه به مبارزه پرداختند. فاطمه یک ماه قبل از شهادتش به زن برادرش گفته بود که سه ماهه باردار است.
روز شهادتش ساواکی ها اول همسرش مرتضی را به شهادت رسانده بودند و بعد آمده بودند، سراغ فاطمه و منزل آنها را محاصره کرده بودند.
فاطمه در مقابل مأموران ساواک مقاومت می کند و درِ منزل را باز نمی کند. وقتی مأموران با مقاومت شدید او روبرو می شوند. به طرفش تیراندازی می کند که در نتیجه فاطمه به پشت بام منزلشان می رود و داد و فریاد می کند.
در همین حین مأموران ساواک او را به گلوله می بندند و به شهادت می رسانند. یک ماه بعد، عروسم طبیه و پسرم ابراهیم را دستگیرمی کند و زیر شکنجه در زندان به شهات می رسانند و در قطعۀ ۳۹ بهشت زهرا بخاک می سپارند .
در تهران فامیلی داریم بنام خانم دکتر رجبی، یک روز آمدند منزل‌مان. دیدم روزنامه‌ای در دست دارد. نگاهی به روزنامه می‌انداخت و نگاهی به من می‌کرد و اشک می‌ریخت. پرسیدم، خانم دکتر چرا گریه می‌کنی؟ اشکش را پاک کرد و گفت: «چیزی نیس.»
حرفش را باور نکردم و گفتم راستشو بگو، خبری شده؟ گفت: «خوش بحالشون ! و خوش بحال شما ؟» پرسیدم چرا خوش بحال من ؟
گفت: «بخاطر مقامی که پیش خداوند داری» گفتم نکنه بچّه هام را شهید کردند؟» زد زیر گریه و گفت: «بله اونا رو به شهادت رسوندند»
بعد روزنامه را نشونم داد و گفت: «قطعه ۳۹ بهشت زهرا خاکشون کردند؟»
ساواکی ها منزلمان را کنترل می کردند. اگر کسی با ما رفت و آمد می کرد آنها را می گرفتند. یکی از ساواکی به صورت فقیری، هر روز سرکوچه مان می نشست و خانۀ ما را زیر نظر داشت. آنها در هفته یکی دو بار، خانه و زندگی مان را بهم می ریختند.

اسناد ساواک
در مورد نحوۀ شهادت «شهیده فاطمه جعفریان» در اسنادی که مربوط به ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب بدستمان رسید آمده است:
« در حین دستگیری همسر مرتضی ، خواهر ابراهیم جعفریان بنام فاطمه جعفریان و با نام مستعار زهره، وی قصد پرتاب نارنجک و بمب به سوی مأموران را داشت که در تیراندازی متقابل از پای در آمد.»
(رئیس واحد اجرایی سروان غلامحسین احمد اصل. ۳۱/۲/۲۵۳۶)

در گزارش دیگری آمده:
«در ساعت ۱۸ روز ۳۱/۲/۳۶ فاطمه جعفریان دهنوی عضو مسلح، متواری و در تبریز در خیابان ششگلان ، کوچه توفیق، در بند یخچال، مورد شناسایی واقع و پس از اخطار ایست توسط مأموران بومی بر اثر انفجار نارنجک در دست خود معدوم گردید و وسایل و مدارک موجود در منزل مشارو الیها طی صورت جلسه ای ثبت شد».

 

منبع : پایگاه اطلاع رسانی زنان شهید


برچسب ها : , , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه