خبرهای ویژه

rahbari
» زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس » شهیده شهناز محمدی زاده

تاریخ انتشار : 1398/05/09 - 19:12

 کد خبر: 13975
 2210 بازدید

شهیده شهناز محمدی زاده

دربارۀ شغل آینده اش معتقد بود که : کار باید خوب باشد .عنوانش مهم نیست ! این مهم است که کاری که انجام می دهی ، برای رضای خدا باشد .در جهاد مشغول بود و از کارش راضی و خوشحال به نظر می رسید . او و دوستانش بابت زحمات هایشان ، هیچ مبلغ و حقوقی هم از جهاد نمی گرفتند . به کارهای عام المنفعه و خیرخواهانه علاقۀ زیادی داشت ..

 

نام :شهناز
نام خانوادگی: محمدی زاده
محل تولد: دزفول
تاریخ تولد: ۱۳۳
تاریخ شهادت: ۸/۷/۱۳۵۹
سن هنگام شهادت: ۲۰
محل شهادت: خرمشهر
نحوۀ شهادت: اصابت ترکش خمپاره در حال مقاومت در برابر دشمن بعثی، به همراه دوستش شهناز حاجی شاه
مزار شهیده: گلزار شهدای خرمشهر

 

هدیه ای از جانب حضرت زهرا (س) سال ۱۳۳۹، خانوادۀ محمدی زاده که در آرزوی داشتن دختری به سر می بردند، با به دنیا آمدن دختری معصوم ، بزرگ ترین هدیۀ خود را از خداوند متعال گرفتند . نام او را به احترام پدر ، “شهناز” گذاشتند .
شهناز ، هر روز بزرگ تر و بزرگ تر می شد و مادر در آرزوی بزرگ شدن او، قد کشیدنش ، ‌قرآن خواندنش ، چادر سر کردن و فعالیت های اجتماعی و جهادی او را تماشا می کرد . از نظر خانم محمدی زاد ه، حضرت زهرا (س) در بخشیدن این دختر به خانوادۀ آنها ، چشم عنایتی داشته بود ، چرا که مهربانی ، محبت ، خداشناسی ، احترام به بزرگ ترها و توجه به قرآن و دستورات دینی ، از مهم ترین ویژگی های این دختر کوشا بود .
خانوادۀ محمدی زاده که در دزفول زندگی می کردند ، در پنجمین سال تولد شهناز ، از دزفول به خرمشهر آمدند و در منزلی استیجاری اقامت کردند . شهناز شش ساله بود که به مدرسۀ “طیبه” قدم گذاشت . آن زمان ها ، منزل آن ها در کوت شیخ بود و او هر روز برای رفتن به مدرسه ، به شهر می آمد . از همان سال های کودکی ، به قرآن و نماز خواندن علاقۀ زیادی داشت .
شهناز همیشه دوست داشت که چادرش را درست سر کند و کنارم به نماز بایستد . علاقه اش را به قرآن که دیدم ، خودم الفبای اولیه و سوره های کوچک قرآن را یادش می دادم . دوست داشتم آنچه را بلد بودم ، یادش بدهم .
او از همان دوران کودکی ، دوستان خوبی داشت . همۀ آنها با خدا و اهل نماز و قرآن و مسجد بودند… . با شروع جنگ ، دوستی ها از هم پاشیده شد .
در نوجوانی چون بزرگسالان رفتار می کرد . شهناز تا کلاس ششم ابتدایی را که خواند ، مانند خانم بزرگی برایم خانه داری می کرد . برادرش تهران بود . وقتی به دیدار برادرش می رفتم، علاوه بر خانه داری ، از خواهرها و برادرهایش مراقبت می کرد .
تقریباً سیزده یا چهارده ساله بود که هم درس می خواند و هم بر کارهای خانه تسلط کامل پیدا کرده بود . دیگر خیالم از بابت همۀ امور راحت بود و به او اطمینان کامل داشتم .
وقتی دخترم شهره (آخرین فرزندم) به دنیا آمد ، شهره اصلاً به من مامان نمی گفت! و شهناز را “مامان شهناز” صدا می کرد . مادرش او بود . خیاطی لباس هایش ، این طرف و آن طرف بردنش با شهناز بود . شهناز در درس های برادرش هم به او کمک می کرد و با انواع ترفندها ، او را به درس و مشق دلگرم می کرد .
در مدرسه ، رابطه اش با معلم و اولیای مدرسه طوری بود که بعد از شهادتش ، خانم نیک روان ، معلم کلاسشان ، برای تسلیت که آمده بود ، گفت : « من برای تسلیت آمدم ، ولی تبریک هم به شما می گویم! چون مدتی که شاگردم بود ، با سن کمی که داشت ، هرگز من و دوستانش را ناراحت نکرد .» راست می گفت . رابطه اش با دوستان و همکلاسی هایش خیلی خوب بود . دوست داشت با هم باشند . هرچه بلد هستند ، به هم یاد بدهند . تابستان ها وقتی از شلمچه بعد تمام شدن کلاس به خانه می رسید ، پدرش خیلی نگران سلامتی اش بود . می رفت زیر لوله آب سرد ، سر و دست و پایش را خنک می کرد .

می گفتم : مادر تشنه ات نیست ؟ می گفت : نه مادر ، حرفی نزن که پدرم بفهمد و ناراحت شود. اجرم ضایع می شود . خدا شاهد است در گرمای بالای ۵۰ درجۀ خوزستان ، وقتی به خانه می رسید ، از شدت گرما ، تشنگی از رخت و لباسش هم نمایان بود!! یادم می آید یک روز خواهرش شهره را با خودش به شلمچه برد . می دانستم آنجا آب به راحتی پیدا نمی شود .
نوشابه ای برای شهره خریدم و یک کلمن آب همراهشان کردم . شهره وقتی رسیدند خانه ، خاطرۀ آن روز را اینگونه برایمان تعریف کرد : «‌ نوشابه را روی تاقچۀ پنجره کلاس گذاشتم . دیدم که شهناز با لبخندی معنی دار نگاهم می کند . با نگاهی به نوشابه ، معنای نگاهش را فهمیدم؛ بچه ها برای رفع تشنگی ، سر کلاس کم کم محتویات شیشۀ نوشابه را خورده بودند !» بعد از کلاس وقتی متوجه کار بچه ها شدم ، شهناز گفت: « شهره، تو را به خدا ، چیزی نگویی که ناراحت بشوند .»
فردای آن روز رو به من کرد و گفت :« مادر! ماه رجب و شعبان ، ماه خیرات استٰ این ماه ها به ائمه اطهار تعلق دارد و ما باید انفاقی در راه خدا بکنیم . چه بهتر که برای بچه ها باشد . بعد با شهلا به مسجد می رفتند و خیرات را جمع می کردند . چیزهایی تهیه می شد . خودمان هم هر چه از دستمان بر می آمد ، دریغ نمی کردیم .
این گونه کارها را گاهی چنان انجام می داد که نمی گذاشت کسی بفهمد ، حتی دیگر اعضای خانواده… در دبیرستان ، وضع درسش بد نبود . یکسال پشت کنکور ماند که خیلی ناراحت شد . خیلی دوست داشت مکتب شهید مطهری ادامۀ تحصیل بدهد . یکسال در مکتب قرآن مشغول بود که به جهاد پیوست . آنجا کارهای حسابداری را انجام می داد .
هنوز هم کارتش در پوسترش هست . عصرها هم برای کمک در مباحث آموزشی به همراه چند دختر دیگر به شلمچه می رفت و شب ها هم برای روستایی ها ، خیاطی می کرد .
گام هایی که برای رضای خدا برداشته می شد در مسیر بزرگ شدن شهناز ، ما هر روز شاهد تعالی روح او بودیم . او دربارۀ شغل آینده اش معتقد بود که : « کار باید خوب باشد . عنوانش مهم نیست ! این مهم است که کاری که انجام می دهی ، برای رضای خدا باشد .» در جهاد مشغول بود و از کارش راضی و خوشحال به نظر می رسید .
او و دوستانش بابت زحمات هایشان ، هیچ مبلغ و حقوقی هم از جهاد نمی گرفتند . به کارهای عام المنفعه و خیرخواهانه علاقۀ زیادی داشت . مثلاً وقتی برای تدریس به شلمچه یا به جهاد می رفت ، اگر با مستضعفی برخورد می کرد ، او را به خانه می آورد و برایش شب ها خیاطی می کرد .
به اموال عمومی و حق الناس بسیار حساس بود . خانه هایی بودند که با اموالشان مصادره شده بود . به کسانی که در آن خانه ها رفت و آمد داشتند ، دائما تذکر می داد : « دست به وسایل این ها نزنید .»
عاشق امام خمینی ره بود . خیلی دوست داشت به تهران بیاید و امام را ببیند . شهناز با تمام خستگی ها و مشغولیت هایی که داشت ، به کارهای هنری علاقۀ زیادی داشت . در اوقات فراغت ، خیاطی می کرد . گلدوزی ، قلاب بافی ، ماشین نویسی و اخذ گواهی نامۀ رانندگی ، از دیگر هنرهای شهناز بود .
آخر سری هم که به تهران آمدیم و مدتی قبل از شهادتش هم می گفت دوست دارد دورۀ لحاف دوزی با پشم شیشه برود . منشی به زیبایی و دلفریبی گل سرخ به نماز جماعت علاقۀ زیادی داشت .
نماز ظهر را در مسجد حضرت زهرا (س) و نماز مغرب را در مسجد امام زمان عج  می خواند. نماز غفیلۀ ما بین نماز مغرب و عشا را بسیار دوست داشت و ترک نمی کرد . شب های جمعه ، حال و هوایی عجیب داشت! می رفت گوشه ای و دعای کمیل می خواند و اشک می ریخت . می گفت : « مادر! بگذار بروم گوشه ای که اگر اشکی ریختم ، خواهر و برادرم نبینند و ناراحت نشوند .
جوان هستند و باید کم کم متوجۀ این مسائل بشوند . شهناز هرگز دروغ نمی گفت و عصبانیتی از او به یاد ندارم . در حرف زدن و انتخاب جملات، بسیار دقت می کرد تا اگر به کسی حرفی می زند ، او را ناراحت نکند .
اگر کسی را ناراحت و عصبانی می دید، سعی می کرد آرامش کند و این صفت ، الآن برای خواهرانش به یادگار مانده است . آنها شهناز را الگوی خود قرار داده اند . دوستان صمیمی اش را به یک چشم نگاه می کرد و برایش فرقی نداشت .
به همنشینی با کسانی که سواد بالایی داشتند ، رغبت بیشتری نشان می داد . جذابیت اخلاقی و وجهۀ خوبی هم میان اعضای خانواده و هم در بین دوستانش داشت .
در مکتب قرآن، خانم “عابدینی” هم به او خیلی علاقه داشت . خانم “عابدینی” می گفت : « محبت می بینیم که محبت می کنیم.» شب شهادتش ، گفتگوی جالبی با شهناز محمدی زاده داشت . این شهیده به شهناز می گفت : « خوش به حال تو ؛ قدت کوتاه است و کندن قبرت زیاد طول نمی کشد ، ولی من قدم بلند است و کلی طول می کشد تا قبرم آماده شود! » شوخی های آنها از این باب بود .
انقلاب را از نوجوانی شناخت قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ، پخش اعلامیه و تکثیر نوارهای امام خمینی (ره) ، از کارهای انقلابی شهناز و برادر شهیدش حسین و شهید محمدرضا ربیعی بود .
فعالیت شان را در حسینیۀ اصفهانی ها انجام می دادند . درآمد و خرج این کارها از جیب خودشان بود . برای بالا بردن ضریب امینت کارشان ، پخش نوار و اعلامیه ها را به شهره هم سپرده بودند . او چون کوچک بود ، کسی شک نمی کرد و امانتی ها به دست کسانی که باید تحویلشان می داد ، می رساند .
اوایل سال ۵۹، یکبار قسمت شد به دیدار امام خمینی بروند . شهناز از این دیدار برایم تعریف کرد : « در اتاق ساده، سرد و نمناکی نشستیم . لحظاتی بعد، عروس امام ، علاءالدینی آورد و در اتاق گذاشت و بعد هم امام را همراهی کرد تا ایشان به تشکچه ای نشستند . می گفت : مادر ! دلم می خواهد فقط یک دفعه خدا زنده بگذارم تا چهار گوشۀ تشکی که امام روی آن نشسته بود را ببوسم .
خرمشهر ، باز هم سکوی پرواز جنگ که یکدفعه شروع شد ، ما قصد مسافرت به شمال را داشتیم . شهناز وقتی خبر را در روزنامه خواند ، گفت: « من به شمال نمی آیم ! با تصمیم شهناز ، ۲۸ شهریور ، همۀ مان آمدیم خرمشهر . انتظار نداشتیم جنگی صورت بگیرد . یادم می آید آن روزی که خیابان طالقانی را بمباران کردند ، ‌سه چهار نفری به بیمارستان رفتند و تا صبح آنجا ماندند .
بعد هم کارشان شده بود رسیدگی به بیمارها و کفن و دفن کشته ها… شهناز در مدتی که کمک های اولیه را دیده بود و در خرمشهر به مجروحان رسیدگی می کرد ، جان خیلی ها را نجات داده بود . یکی از آنها سربازی بود که برایم تعریف کرد چگونه شهناز با قرار دادن اعضاء‌ و جوارح بیرون ریخته از شکمش ، نجاتش داده بود .
دربارۀ شهادت شهناز برایم اینگونه تعریف کرده اند که : « ساعت دو بعد از ظهر هشتم مهر ماه سال ۵۹، جلوی مکتب قرآن توپ می زنند و او و دوستش شهناز حاجی شاه، با هم شهید می شوند و وقتی خودمان را به نزدیکی مکتب رساندیم ، گفتند : دو تا از خواهرها شهید شده اند، ولی نمی دانیم چه کسانی هستند .
وقتی رفتم مسجد ، همه گفتند خانوادۀ شهید حاجی شاه آمدند… . از ” شهید محمود احمدی ” و شهید ” محمد جهان‌آرا ” پرسیدم : بچه ها کجا هستند ؟ گفتند : حسین که رفته پیش پدرش و ناصر هم نمی دانیم کجاست . گفتم : چیزی شده ؟ گفتند نه ! گفتم : آقای جهان آرا ! تو خودت خوب می دانی که من چند سال است با این بچه ها هستم ـ
منظور فعالیت های انقلابی و خطرهای آن ـ و آمادگی همه چیز را دارم . گفت : شهناز مجروح شده و توی بیمارستان است و حسین (شهید حسین حاجی شاه) هم رفته پیش پدرش ببیند اجازه می دهد پای شهناز را قطع کنند ! چون خمپاره خورده . گفت : عزیزم ، برای عمل که اجازه نمی خواهند ! بگو شهید شده .
مرا ببرید تا ببینمش . گفت : نمی توانیم امشب تو را ببریم . فردا می بریمت بیمارستان . به من نگفتند شهناز ما هم شهید شده ، اما شبش خواب دیدم شهناز آمد ؛ از جایی می خواستیم رد شویم ؛ انگار تیغ بود و شهناز گفت : مادر دستت را بده .
دستم را گرفت و از آنجا بلندم کرد و به طرف دیگر گذاشت . وقتی که کمی رفتیم ، گفت خدا کند حسین زود بیاید… فردا عصر ساعت ۲ بعد از ظهر ، من و خواهرش چادرها را به کمر بستیم و همراه برادر شهیدش ناصر و برادر کوچکش علیرضا و حسن علامه ، او را تشییع کردیم .
قبرهایی که کنده بودند ، کم و پر از آب بودند . خودم داخل قبر رفتم و در قبر خاک ریختم و مشما گذاشتم . وقتی خواستم او را در قبر بگذارم ، چون پیکرش تکه تکه شد و در مشما جمع شده بود ، با چادرش دفنش کردیم پسر کوچکم (علیرضا) دلش نیامد .
خودم و ناصر ، دو سر مشما را گرفتیم و درون قبر گذاشتیم ، ولی از بس توپ می زدند ، بیشتر نگران حال زنده ها بودم و از شهناز خواستم که شب اول قبر دعا کند که اماممان ـ امام خمینی ره ـ، جلوی کشورهای خارجی مسلمان و کافر پیروز شود .
با صلوات های پیاپی، سر و ته مشما را باز کردم . همانطوری که با شکر خدا ، سرش را در گهواره گذاشتم ، همانطور با شکر خدا در قبر گذاشتم .
از شهید محمود احمدی و شهید جهان آرا خواسته بودم وقتی شهناز را دفن کردم ، بگذارید خودم کارها را انجام دهم . نگذارید حسین زیاد آفتاب بخورد! در خوابی که دیدم ، شهناز گفته بود خدا کند حسین زود بیاید . فهمیده بودم حسین هم به زودی شهید می شود و او هم ۵۹/۸/۴ به شهات رسید و به خواهرش پیوست .

 

منبع : سازمان بسیج دانش آموزی استان گیلان


برچسب ها : , , , , , , ,
دسته بندی : زنان شهیده در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
ارسال دیدگاه