خبرهای ویژه
- ارسال پیامک روزانه برای خانواده معزز شهدا / فعال شدن سیستم پیامکی مرکز ایثارگران سپاه تهران بزرگ
- زنان شهیده ایران اسلامی در تغییر مسیر تاریخ اسلام، نقش شایسته ایفا کردند
- امروز میخواهم از تنها یادگارت برایت بگویم هر چند میدانم که تو او را میبینی و از دلتنگی هایش آگاهی…
- جمع شدن برای رسیدن به شهدا / اصحاب معرفت در گروهی به نام هم افزایی شهدایی
تاریخ انتشار : 1397/05/17 - 17:15
خاطرات یک بانوی پزشک از جنگ؛ ماندگارترین لحظه مداوای پسر مجروحم بود!
با شروع جنگ، زنان در همان ماههای آغازین دفاعمقدس در خطوط مقدم جنگ در چند قدمی دشمن، در شلمچه، خرمشهر ، آبادان و. . . دوشادوش مردان مبارزه میکردند، اما حضور در خط مقدم تنها یکی از فعالیتهای بانوان ایرانی در دفاع مقدس بود، پرستاری و مداوای مجروحان جنگی، تهیه وسایل مورد نیاز رزمندگان و […]
با شروع جنگ، زنان در همان ماههای آغازین دفاعمقدس در خطوط مقدم جنگ در چند قدمی دشمن، در شلمچه، خرمشهر ، آبادان و. . . دوشادوش مردان مبارزه میکردند، اما حضور در خط مقدم تنها یکی از فعالیتهای بانوان ایرانی در دفاع مقدس بود، پرستاری و مداوای مجروحان جنگی، تهیه وسایل مورد نیاز رزمندگان و حضور فرهنگی در شهرها از فعالیتهای آنها در جنگ تحمیلی به شمار میرود. همچنین این مادران و همسران بودند که با صبری زینبگونه عزیزانشان را رهسپار جبهههای جنگ میکردند. دکتر زینب مینا امیریمقدم، فوق تخصص قلب و عروق اطفال متولد ۱۳۲۲ از این دست زنان دلاوری است که راهی میادین نبرد شد تا با تخصص پزشکیاش رزمندگان را مداوا کند. آنچه در پی میآید ماحصل گفتوگوی ما با این پزشک مجاهد و خواهر شهید است.
چطور شد به عنوان یک زن به جبهههای جنگ رفتید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من و تعدادی از همکارانم درمانگاه خیریهای در مسجد نبی هفت حوض راهاندازی کردیم. هدفمان ویزیت، درمان رایگان بیماران، ارائه خدمات پزشکی و تأمین داروهای مورد نیاز بیماران بود. این فعالیتها ادامه داشت تا اینکه زمزمههای جنگ تحمیلی به گوش رسید. شهریور ماه سال ۱۳۵۹ بود. بعد از محاصره خرمشهر به خودمان نهیب زدیم که دیگر ماندن ما اینجا فایدهای ندارد. باید راهی جبهه شویم تا بتوانیم خدمات بهتر و بیشتری را در مناطق جنگزده ارائه کنیم، لذا من، آقای ایمانی و آقای شریفی مسئول مسجد نبی هفت حوض به سمت جنوب به راه افتادیم.
همان اولین ماههای جنگ راهی جبهه شدید؟ اولین منطقهای که رفتید کجا بود؟
بله، همان اوایل جنگ بود. ما که راهی شدیم، خرمشهر سقوط کرده بود و باید به آبادان میرفتیم. عراقیها برای تصرف آبادان در ۸ آبان ۱۳۵۹، در منطقه ذوالفقاری روی رودخانه بهمنشیر پل شناور نصب کردند و با عبور دادن قسمتی از نیروهایشان وارد جزیره آبادان شدند. ما برای رسیدن به آبادن به ماهشهر رفتیم. نیروهای نظامی مستقر در ماهشهر از ما خواستند که برگردیم و گفتند ما همه خانمها را از آبادان بیرون کشیدیم، چطور به شما اجازه ورود دهیم. ما اصرار کردیم که برای کمک و امدادرسانی آمدهایم، اما گفتند بروید که چکار کنید؟ آبادان در محاصره است و کاری از دست شما برنمیآید. آنقدر اصرار کردیم تا اینکه ما را با هاورکرافت به آبادان فرستادند. آن زمان من رزیدنت بودم. در آبادان به بیمارستان امدادگران رفتیم. اوضاع بیمارستان هم شکل و رنگ جنگ گرفته بود. هم بیمار بود و هم مجروح. وقتی به اورژانس بیمارستان رفتم دیدم پزشک و پرستار زیاد دارند. برای همین من برای درمان بیماران راهی روستاهای آبادان شدم.
حضور در روستاهای جنگزده قاعدتاً سختیهای زیادی داشت؟
در واقع کسی در آن شرایط حاضر نبود به روستاها برود، اما من پذیرفتم. کار هر روز ما این بود که صبح میرفتیم و غروب با آمبولانس به بیمارستان باز میگشتیم. یک بار که از روستا به سمت بیمارستان در حرکت بودیم خمپاره دشمن با صدای مهیبی به نزدیکی آمبولانس اصابت کرد و راننده از ترس پا به فرار گذاشت. من هم دائم صدایش میکردم که اگر قرار بود ما شهید شویم شده بودیم. بنده خدا برگشت و دوباره راه افتادیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم متوجه شدم ترکش همان خمپارهای که در نزدیکی ما اصابت کرده بود به قلب جوانی که در نزدیکی ما بود خورده است. جلوتر که رفتم دیدم ترکش خمپاره قلب را از سینه بیرون کشیده اما قلب هنوز به رگها وصل و آویزان است.
در منطقه جنگی مرگ را چقدر به خودتان نزدیک میدیدید؟
مقطعی از حضورم در آبادان مصادف با ماه محرم شده بود. برای عزاداری به بیمارستان طالقانی رفتیم. مجلس عزای حسینی در آن ایام با شور و حال عجیبی برگزار میشد. محل اسکان ما هم اتاقهای اطراف بیمارستان بود. وقتی چشم روی هم میگذاشتم و صدای صوت خمپارهها را میشنیدم هر لحظه با خودم فکر میکردم الان است که بمبهای دشمن به سقف اتاق ما بخورد و روی سرمان ویران شود.
حضور زنها در خط اول مقاومت علیه دشمن چطور بود؟
من مادری را به یاد دارم که هر روز هلیم درست میکرد و به دست رزمندهها میرساند. به ایشان میگفتم مادر جان چطور در اوضاع جنگ و بزن و بکوب این کار را میکنی؟ در پاسخ میگفت همه این رزمندهها فرزندان من هستند. یا خانمهای خانهدار بعد از اتمام همه کارهای روزمره به بیمارستان میآمدند و در شستن لباسهای خونی مجروحان و رزمندگان از هم سبقت میگرفتند. هیچگاه تصاویر لباسها و ملحفه سفید روی طنابهای معلق و تشتها و جوی آب که به رنگ خون درآمده بود از ذهنم پاک نمیشود. کادر پزشکیمان هم هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد. حتی پزشکها رختخواب بیماران و مجروحان را مرتب میکردند و تی میکشیدند.
بعد از شکست حصرآبادان چه کردید؟
بعد از اینکه حصر آبادان شکسته شد از ما خواستند آبادان را ترک کنیم. من و تعدادی از خانمهای مسن را سوار بر لنج کردند. نیم ساعت از حرکتمان نگذشته بود که لنج برگشت. وقتی علت را پرسیدیم متوجه شدیم لنجی را که پیش از ما حرکت کرده بود عراقیها گرفتهاند و مردم را به اسارت در آوردهاند. جان ما در خطر بود. برای همین دور زدیم و مسیر نیم ساعته بهمنشیر به بندر امام را ۱۶ ساعته طی کردیم. هوا بسیار سرد بود. از آنجا به شیراز و از شیراز به تهران آمدیم.
بعد از آن باز هم به جبهه رفتید؟
من مدت هشت سال به صورت مقطعی در جبهه بودم. زمان عملیات جبهه اعزام میشدم و بعد از اتمام عملیات به تهران برمیگشتم. سال ۱۳۶۲ در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک دو جوان ساده را که کفشهای کتانی به پا کرده بودند دیدم. وقتی از همکاران هویتشان را جویا شدم گفتند دکتر توانا و دکتر رهنمون هستند. بعدها دکتر رهنمون به شهادت رسید. در یکی از روزها بیماری را به بیمارستان منتقل کردند که اصرار داشت من درمانش کنم. بالای سرش رسیدم متوجه شدم با پتو صورتش را پوشانده است. وقتی پتو را کنار زدم و چهرهاش را دیدم خندهام گرفت. پیشانیاش را بوسیدم، پسرم بود! آن زمان ۱۵ سال داشت. حسین حاصل ازدواج اول من بود. از دوستانش خواسته بود او را به بیمارستانی که من هستم منتقل کنند و من درمانش کنم.
آخرین مقطعی که در جبهه بودید مربوط به کدام عملیات میشود؟
در مدت حضور هشت ساله در مقاطع و موقعیتهای مختلفی حضور داشتم. آخرین حضورم مربوط میشد به عملیات مرصاد. من به کرمانشاه رفتم. آنجا در دهانه کوهی قسمتی را کنده و سرپناهی را آماده کرده بودند. داخل کوه اتاق ریکاوری، اتاق عمل و. . . بود. مجروح هم زیاد برایمان میآوردند. تعدادی از مجروحان از منافقان بودند. بعد از شکست منافقان و رفع خطر ما توانستیم از مخفیگاهمان خارج شویم.
شما خواهر شهید هم هستید. از شهید خانوادهتان بگویید.
شهادت برادرم سید مسعود امیری مقدم به سال ۱۳۶۰ بر میگردد. برادرم فرمانده سپاه مهاباد و از مؤسسان سپاه پاسداران این شهر بود. ایشان در ۲۲ سالگی شهید شد. آن هم وقتی تازه ازدواج کرده بود. فقط ۱۹ روز از ازدواجش میگذشت. مسعود از مهاباد آمده بود تا به مادر همسرش که در بیمارستان بستری شده بود سر بزند. روی موتور یک نفر ایشان را به بهانه پرسیدن آدرس صدا میزند تا حواس برادرم را پرت کند و همدستش با اسلحه به گردن مسعود شلیک میکند و او را به شهادت میرساند. من آن شب کشیک بیمارستان بودم. درست زمانی بود که انقلاب فرهنگی شده بود. رزیدنت بودم و تمام امور بیمارستان در دست رزیدنت شب بود. پدر خانم مسعود با من تماس گرفت و گفت مسعود زخمی شده و در اتاق عمل است. از من خواست تا خودم را به بیمارستان برسانم چون مسعود در اتاق عمل است. من هم روپوشم را برداشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. وقتی وارد بیمارستان شدم دیدم فامیل و آشنایان خیلی ناراحت و مضطرب نشستهاند. من به دنبال اتاق عمل بودم که برادرم آمد و به من گفت مسعود به شهادت رسیده است. آنهایی که در زمان حادثه خودشان را کنار مسعود رسانده بودند به ما گفتند که برادرم هنگام شهادت این جمله را زمزمه میکرد: کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا. . . پیکر برادرم را در سردخانه دیدم. چهرهاش سفید و نورانی شده بود، چهرهای آسمانی که لایق یک شهید است. گفتم انالله و انا الیه راجعون. . . و چون در بیمارستان کشیک بودم و به حضورم نیاز بود خود را به بیمارستان رساندم. در مسیر تا رسیدن به بیمارستان یک کیک بزرگ خریدم و با خودم به بیمارستان بردم. همکاران با دیدن کیک از من پرسیدند مبارک است چه شده؟ من در پاسخشان گفتم برادرم به فیض شهادت نائل آمده است. از آنها خواستم به من برای شهادت برادرم تبریک بگویند نه تسلیت. گفتم برادرم بهترین جایگاه را پیدا کرده است که ان شاء الله من هم به شفاعتش نیاز دارم.
نظرتان در مورد این جمله شهید چمران چیست که میگوید ای خدا من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان مرا از این راه طعنه زنند؟
ابتدای انقلاب خیلیها به نیروهای حزباللهی طعنه میزدند و میگفتند اینها فقط تعهد دارند. از علم و دانش خبری نیست. من آن زمان پزشک عمومی بودم و برای اینکه این حرف ضد انقلابها بر من صدق نکند رفتم و فوق تخصص قلب اطفال را گرفتم تا بالاتر از آن هم نباشد. میخواستم دیگر طعنه نزنند که اینها فقط تعهد دارند و تخصص ندارند. من سعی کردم تعهد در کنار تخصص را عملیاتی کنم.
گویا شما اوایل انقلاب یک مؤسسه خیریه داشتید، آیا امروز هم روحیه جهادی و بسیجیتان را حفظ کردهاید؟
بله، مدتی مؤسسه خیریه را به دلیل کمک به مستمندان اداره میکردم. بنده امروز هم در مراکز جهادی فعالیت دارم. مقطعی در سیستان و بلوچستان حضور داشتم. البته اگر خدا قبول کند و هنوز هم آرزو دارم باز هم خدمت کوچکی به خلق الله کنم. ما انقلاب اسلامی را قبول کردیم که راهش راه خداست و تا زمانی که جان در بدن داریم هستیم و تلاش خودمان را انجام میدهیم. متأسفانه برخی طعنه میزنند که شما پنجاه و هفتی هستید. خب بله ما زمان انقلاب بودیم و پنجاه و هفتی هستیم. انقلابی هستیم و انقلابی باقی میمانیم. من خیلی تلاش کردم برای کمک به رزمندگان مدافع حرم به سوریه سفر کنم، اما اجازه حضور زنان را ندادند و حسرتش را میخورم، اما هنوز هم کار زینبی و کار تبلیغی خودم را انجام میدهم. رسالت خانم حضرت زینب این بود و من هم زینبی میمانم.
برچسب ها :
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دسته بندی : نقش زن در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس